۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

زنده باشید زندگی پیش کش...........

نمی دانم چرا اینهمه مردم را می پیچانند خیلی راحت بگویید......مردم بمیرید....
این روزها غیر از تمام دغدغه های گذشته ، بحث طرح شکست خورده ی هدفمند کردن یارانه ها داغه.... مردم هنوز طعم گس سهام عدالت زیر دندون هاشونه نیومده و از خوردنش رو دل نکردن !!!!!! که حالا باید تمام الطاف( فرقه ی نَسَبی و خانوادگی )انقلاب رو قی کنند و یه چیزی هم روش....به قبر پدر و پدر بزرگ ، جد والای انقلاب نثار کنند و هزار بار به هرجای بدتر مادر و خواهرشون بخندن که طالب فرشته ی دیو سیرت انقلاب و آزادی و نان و نفت و ...... نمی شدند و کاش قلم پاهاشون می شکست و خوشی زیر دلشون رو نمی زد و......تا حالا بختک انقلاب روی زندگی نوه ها و نبیره ها و ندیده هاشون نمی افتاد.....
یکی از بچه ها ی کلاس زبان حرف خوبی زد.... این دولت به این فکر می کند که ملت فلک زده ی ایران با یه تکه نون و یه لیوان آب هم زنده می ماند که سگ دو بزند... این مردم را چه به تفریح و گردش و خیال آسوده؟ ملت اگر شلوارش 2 تا شد به فکر کردن می افتد..... زندگی مال دیگران است....... دیگران...... این ملت گردن شکسته به گفته ی یکی از شیخ ابوالپشم های انقلابی حتی نباید با پول داران خبیس (که معلوم نیست چطور پول رو پول گذاشته اند که از چشم اینها دور مانده ) هم نشینی کنند که مبادا حب دنیا در دلشون ایجاد بشه!!!!!!!!!!!!

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

بی سواد و فقیر

دیروز سرکلاس بودم که نمایندگان اداره بیسوادپرور بی مقدمه وارد کلاسم شدند.کلاس تاریخ بودو دانش آموزی در حال اجرای نقش آقا محمد خان؛وبه این جمله ی معروف آقا محمد خان رسید که به فتحعلی شاه نصیحت می کرد اگر می خواهی بر مردم حکومت کنی آنها را همیشه گرسنه و بی سواد نگه دار.... جالب این بود که همین آقایان روز قبل تر در مدرسه ی دیگه ای به ما دقیقن گوشزد کرده بودند که کاری به کار درس دادن و درس پرسیدن نداشته باشیم همین که دانش آموز سرکلاس حضور داره و کارهای از قبیل بستن شیر آب پس از آب خوردن و..... انجام میده کافیه تا دانش آموز ده نمره بگیره.با این حساب گرفتن نمره ی 2 یا 3 برای قبولی کافیه.ومن کلی روی این حرف باهاشون بحثم شد.
این چند وقت کارم شده دانش افزایی معلمان و دانش آموزان...نمی دونم تا کی می تونم ادامه بدم.
مترسم مدیر گاهی پشت در به حرفای معلمها گوش میده.

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

دلم یه جیغ بنفش می خواد و یه فصل کتک زدن......

من همیشه با خودم می مانم.
- این تمام نتیجه ایی که از پیشنهاد ح بهش رسیدم. نمیشه این آدما رو شناخت. تا زمانی که به میلشون رفتار کنی ، خوبی.... اما اونا همیشه می خوان که اینطور باشی. خیلی وقته که دیگه باهم تماس نداریم.... بهتر.....چون فکر می کنم مسیرش رو پیدا کرد.
- روز شنبه با خانم (ا)برای تدریس ، جلسه داشتم .بدون اطلاع قبلی، از کسی خواسته بود تابه خونش بیاد و منو ببینه!!!!!!!!!!!!!!
این نهایت توهین به من بود که چند دقیقه قبل از اومدن حضرت والا، در جریان قرار گرفتم. تاثیر بدش باعث شد که اصلن بهش فکر نکنم. از خودم متنفر شدم که یه دخترم.....
من همیشه با خودم می مانم.....

از خودم بدم میاد

این روزا خیلی خسته ام.خسته ی خسته
از این که تو اداره ام از خودم متنفرم
از اینکه تدریس ضمن خدمت قبول کردم از خودم متنفرم
از اینکه کارام همه عقب افتاده عصبیم

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

همیشه برام جای سوال بود....که چرا کعبه ی زرتشت؟

بنای باشكوه ايرانى که جزء عجایب هفت گانه ی دنیا نشد!!!!!
بنايي با معماري‌ خاصي در «نقش رستم» وجود دارد كه از زمان حمله اعراب به ايران به اشتباه، نام «كعبه زرتشت» را به آن دادند، چون كاربرد واقعي آن را نمي‌دانستند. آن زمان فكر مي‌كردند كه هر ديني بايد براي خود بُتكده يا عبادتگاهي داشته باشد، براي همين فكر كردند اين بنا هم مركزيت يا كعبه زرتشتيان است.
در ديوار داخل اين ساختمان لغت «کعبه» حکاکي شده است. در کتاب‌هاي زرتشتي آمده است که حضرت زرتشت «زاراتشترا» در اين محل، نيايش مي‌کرده است. اعراب، لغت کعبه را از پارسي پهلوي گرفتند. همان‌طور که در زمان داريوش کبير به كشور «عمان» امروزي «مکه» مي‌گفتند؛ بنابراين كلمه مكه نيز فارسي است.
در محاسبه روز نوروز در کتب زرتشتي نوشته شده است که زرتشت در اين رصدخانه، محل شروع نوروز را محاسبه کرد. نوروز در روز اول فروردين از محلي شروع مي‌شود که اولين اشعه آفتاب در آنجا بتابد. بر اساس برآورد گاهنامه زرتشت، هر 700 سال يک‌بار نوروز از ايران شروع مي‌شود. آخرين‌باري که نوروز از ايران شروع شد، 300 سال پيش بود. در سال 1387، نوروز از پاريس و بروکسل و در سال 1388 ار تورنتو و نيويورک شروع شد. سال آينده هم نوروز از محلي بين آلاسکا و هاوايي شروع خواهد شد.
از زمان حمله اعراب به ايران تا به امروز، يعني قرن بيست و يكم ميلادي، كاربرد و تعريف اين بنا كشف نشده بود. خوشبختانه پژوهشگر ايراني «رضا مرادي غياث‌آبادي» كه تحقيقات فراواني در زمينه ايران باستان داشته است، نتيجه كشف خود را در كتابي به نام «نظام گاهشماري در چارطاقي‌هاي ايران» توسط انتشارات «نويد شيراز» به چاپ رسانده و راز اين بنا را منتشر كرده است.

تا امروز حدث مي‌زدند كاربرد اين بنا، محل نگهداري كتاب اوستا و اسناد حكومتي يا محل گنجينه دربار و يا آتشكده معبد بوده است. اما غياث‌آبادي با تحقيقات خود ثابت كرد اين بنا با مقايسه با تمامي بناهاي گاهشماري (تقويم) آفتابي در سرتاسر جهان، پيشرفته‌ترين، دقيق‌ترين، و بهترين بناي گاهشماري آفتابي جهان است. اين در حالي است كه تا قبل از اين بنا هم «چارطاقي‌ها» در نقاط مختلف ايران احداث شده بودند و همين وظيفه را با شيوه‌اي بسيار ساده اما دقيق و حرفه‌اي بر عهده داشتند.
تمامي بناهاي گاهشماري آفتابي در جهان فقط مي‌توانند روزهاي خاصي از سال (مانند روزهاي سرفصل) را مشخص كنند و حتي با سال خورشيدي هم تنظيم نيستند. اما اين بنا با دقت و علمي كه در ساخت آن اجرا شده، قادر است بسياري از جزئيات روزهاي مختلف سال و ماه‌ها را مشخص كند. زرتشتيان با استفاده از اين بنا مي‌توانستند بسياري از مناسبت‌ها و جشن‌هاي سال را روز به روز دنبال كنند و از زمان دقيق آنها آگاه شوند.
بسياري از بناهاي چارطاقي در سطح كشور (به تصور آتشكده) يا به طور كامل تخريب شده و يا تغيير كاربري داده شده است. ولي خوشبختانه تعدادي هم مانند چارطاقي «نياسر» و چارطاقي «تفرش»، سالم مانده و براي ما و نسل‌هاي بعدي باقي مانده‌اند.
متأسفانه بناي «كعبه زرتشت» با آن كه تقريباً سالم باقي مانده است به ثبت ميراث جهاني سازمان ملل نرسيده است! حتي سازمان ميراث فرهنگي هم اين بنا را همراه بناهاي عجايب هفتگانه جديد (كه برج ايفل هم يكي از كانديداها بود) پيشنهاد نداد! حتي با كشف راز اين بنا هم هيچ‌گونه انعكاس و جنجالي به پا نشد!
اين بنا، يك گاهشمار تمام سنگي ثابت در جهان است كه بايد سازندگان آن از بسياري از نكات علميِ جغرافيايي، نجومي، سال كبيسه، انحراف كره زمين نسبت به مدار خورشيد، تفاوت قطب مغناطيسي با قطب جغرافيايي، مسير گردش زمين به دور خورشيد و... را در 2500 تا 3000 سال پيش، در دوران حكومت هخامنشيان آگاهي مي‌بودند. حال آنكه خيلي از آنها را مانند كروي بودن كره زمين و گردش زمين به دور خورشيد را در چهارصد سال اخير در اروپا كشف كردند و به نام خودشان ثبت كردند! خود شما قضاوت کنید.

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

همه خوبیم. آذر من.
نگران نباش. برات از اتفاق 28 مرداد میگم .مساله ی ناراحت کننده ای نیست. اما برای من غیر منتظره بود و ناخواسته... می بوسمت.نگرانم نباش... نگران هیچی نباش.اینجا همه خوبند... از برادرزادم برات عکس می فرستم..خواهشن یه عکس کامل از روشن بگذار....می بوسمت دوباره.

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

28مرداد

از 28 مرداد یه اتفاق جدید دیگه هم افتاد.....که خودم باعثش شدم... بد نیست اما خوب هم نیست این بیشتر گیجم میکنه...منتظرم ببینم چی پیش میاد..

امسال تابستان....

وقتی به خودم و خانواده نگاه می کنم می بینم امسال تابستان سختی را پشت سر گذاشتیم. همه سعی کردیم قوی باشیم و .. از همه بیشتر مادر سعی کرد قوی تر از هر زمان به نظر برسد. مرگ پوزه ی نامبارکش رو خیلی به خانواده نزدیک کرده بود.نفس هاش رو روی صورت خانواده حس می کردم.هر وقت از مرگ حرف می زدیم مادر عصبانی می شد. عجیب بود که اینبار مادر عصبانی نشد، فقط به درد گریه کرد. تصادف سخت برادرم (ح) و اقدام خودکشی خواهرم (م). خوشبختیم که هر دو بخیر گذشت. خوشبختیم که هنوز (م) قرار است زجر را تحمل کند ،خوشبختیم که هنوز پدر هیچ اقدامی برای بهبودی وضع او انجام نمی دهد. خوشبختیم که ..... خوشبختیم. گیجم ،گیج گیج از حوادثی که اتفاق افتاد.حوصله ی نوشتن ندارم... بیزارم ...

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

پیوست

الان دوباره خوندم چی نوشتم... این نوشته های یک معلم ادبیات نیست...نوشته های مهرانه پاییزان ...مثل خودش آشفته و درهم... وفقط تو می تونی من رو به خاطرش ببخشی....
می بوسمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

برای آذر

سلام.آذر عزیزم
برات اینجا می نویسم چون نه ایمیل هام سند میشه و نه نظرهایی که برای بلاگت میذارم.
خوبی آذر من؟
هزاران بار تبریک ......نمی دونی چقدر براتون خوشحالم.
آذر اینجا و اوضاع و احوالش گفتن نداره.همه خوبن ...همه زندگیهاشون رو دارن و غم وغصه هاشون رو.و من باید مواظب باشم غم و غصه هام و مشغله هام وارد زندگی هاشون نشه.
پذیرفتن تدریس دوره ی ادبیات فارسی کار اشتباهی بود.تقریبن تمام وقت من رو گرفت. از 8 مرداد تا به حال به کارای خودم نرسیدم.هم استرس تدریس ، هم درگیری کار همه عذاب آوره.نه اینکه سخت باشه ولی تدریس برای معلمایی که همه فکر می کنن از تو محق ترند کار طاقت فرساییه.از طرفی چیزایی رو تدریس کنی که اصلن نه دوستشون داری نه بهشون پایبندی. این از او غلطاییه که هیچ وقت دیگه انجامش نمی دم.
آذر....خوبی؟ پسرمون خوبه؟ مامان خوبه؟فهمیدم که سهیل ایران.. امیدوارم بهش خیلی سخت نگذره.
میدونی که دوست دارم...... دوستون دارم و از گفتنش هم خسته نمیشم....
از تظاهر به روزه خسته شدم.... حالم از دین بهم میخوره....باید یه کمی بخوابم...فردا کلاس دارم..تا آخر هفته باید بجنبم...
آذر مواظب خودتون باش.........
نمی دونم چی نوشتم...خسته ام ..خیلی... خیلی.....

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

حسی در من ، لبخند می زند....

داشتم به موسیقی بلاگم گوش میدادم...... یاد فیلمنامه نویسی افتادم که مسیر دانشگاه صادقانه ازمن خواست تا کارهایش را بخوانم .....
یاد دانش آموزی که برای 3 شنبه به جشن عروسیش دعوت شده ام.......
یاد موجود کوچکی که تا 2 ماه دیگر به دنیا خواهد آمد..... و من نمی دانم برایش خوشحال باشم یا غمگین......
صدای غم آلود شاعر جوانی را به یادم می آورد که هیچ وقت راز تنها ماندنش را نفهمید.......
نمی دانم حسی به من می گوید چیز های جدیدی در حال اتفاق افتادن است...... ومن اینبار با لبخند آغوشم را برایشان خواهم گشود......
........با لبخند........
پیوست: 2 شب پیش گنجشکی وارد اتاقم شد.... که پرهای روی سرش ریخته بود....بعد از مدتی از اتاقم رفت... شاید متوجه شده بود جای مناسبی برای ماندن نیست..... هنوز یکی از پرهایش روی تاقچه است....

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

باز باران....







....
بارون شدیدی بود....وخیلی زیبا.... خبلی وقتا که بارون میاد هوس می کنم برم زیر بارون.... کاملن خیس بشم....اینبار شد..نه مادر بود که غر بزنه نه بابا بود که مسخرم کنه و نه بچه ها بیرون بودن که مانع از این لذت بردن بشن..... زیر بارون ...رو به آسمون ایستادم..... جاری شدن آب بارون رو از لای موهام حس می کردم..... زیرگوشم....تیره ی پشت و رو شکم.....داغ بودم...داغ داغ... زیرضربه ی قطره های بارون...... حس عجیبی رو تجربه می کردم....قبلن هر وقت بارون می اومد...هر وقت پا میداد...میرفتم زیر ناودون می ایستادم.... حالا اون ناودن نیست... یعنی دیگه نمیشه زیرش ایستاد ...اما امروز..... عالی بود..بابا اومد...می گفت بارون نیست (بلاست) نفهمیدم منظورش چیه؟ بلا!!!!بارون!!!!! بادیدنم بر و بر نگام کرد.... هیچی نگفت...... فهمیدم که دیگه نباید وایسم...... یه راست رفتم زیر دوش......اما هنوز روحم ارضا نشده بود......... یه فریاد.......یه گریه.....یه ... اما دیگه مجالش نبود....





بعد از بارون غروب آفتاب محشر بود...... اما حیف با خونه های مسخره ای که درست کردن فقط مقداری از اون رو می شه دید....




۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

آموزش علمی صراط مستقیم


بدون شرح:

کشف ژن بی حجابی و داروی مقابله با آن!!!!!!!

خبرگزاری فارس: یک زوج دانشجوی ایرانی موفق شدند برای نخستین بار در تاریخ بشریت، ژن عامل بی‏حجابی را کشف کنند. خانم الهام غلامحسینی دانشجوی دانشگاه جامعة الزهرا با کمک همسرش، آقای رجب فاطم زاده که او نیز دانشجوست و در دانشگاه امام صادق تحصیل میکند، موفق به این کشف بزرگ شده‏اند.
خانم غلامحسینی در ارتباط با این کشف بزرگ به خبرگزاری فارس گفت: «یکی از دغدغه‏های همیشگی مقام معظم رهبری، حفظ و رعایت ارزش‏های اسلامی در کشور است. روی همین اصل، من و همسرم از سال‏ها قبل به صورت مستمر اقدام به تحقیقات گسترده‏ای در این زمینه کردیم.
اواخر سال هشتاده و سه بود که ما به نتایج بسیار مهمی رسیدیم و تقریبن مطمئن شده بودیم که به زودی ژن عامل بی‏حجابی را کشف خواهیم کرد اما متاسفانه دیگر پولی برایمان باقی نمانده بود. لازم است این نکته را بگویم که ما این تحقیقات را با هزینه شخصی خودمان شروع کرده بودیم.
پس از این که سرمایه‏ی شخصی ما تمام شد به نهاد ریاست جمهوری که آن زمان در دست اصلاح طلبان بود مراجعه کردیم و گفتیم که ما چنین تحقیقاتی را دنبال کرده‏ایم و چیزی تا نتیجه دادن آن هم باقی نمانده و تنها چیزی که از شما میخواهیم این است که اندکی بودجه در اختیار ما قرار بدهید اما با کمال تاسف بایستی بگویم که شخص رئیس جمهور وقت، وقتی متوجه منظور ما از انجام تحقیقات شد نه تنها کمکی به ما نکرد بلکه دستور به تعطیلی آزمایشگاه و روند تحقیقات داد این در حالی بود که ما در آستانه‏ی کشف ژن عامل بی‏حجابی بودیم.
من و همسرم پس از دیدن این برخوردها به کلی روحیه‏ی خودمان را از دست دادیم و تصمیم گرفتیم که این موضوع را تمام شده تلقی کنیم. تقریبن یک سالی از این قضیه گذشته بود که یک روز چند نفری از نهاد ریاست جمهوری به خانه‏ی ما آمدند. شخصی که بعدن فهمیدم برادر دکتر احمدی نژاد هستند به من گفتند که ما کاملن در جریان تحقیقات گذشته‏ی شما هستیم و میدانیم که اصلاح طلبان چه خیانتی در حق شما و کشور کرده‏اند. برادر رئیس جمهور به من گفتند که شخص دکتر احمدی نژاد خواستار این هستند که ما مجددن تحقیقات خودمان را ادامه بدهیم.
به دستور دکتر احمدی نژاد بلافاصله آزمایشگاهی مدرن با تمامی امکانات در اختیار ما قرار داده شد. ما بلافاصله دست به کار شدیم و در کمتر از یک سال توانستیم ژن عامل بی‏حجابی را کشف کنیم.شاید با خود بگوئید پس چرا این قدر دیر این کشف بزرگ اعلام شد؟ در حقیقت کشف ژن عامل بی‏حجابی دستاورد بزرگی بود اما به تنهایی کافی نبود. ما میخواستیم با کشف این ژن راهی برای خنثی سازی آن پیدا کنیم و همین موضوع هم سبب شد که خبر کشف آن تا به امروز به تاخیر بیفتد و البته امروز با افتخار میگوییم که علاوه بر کشف ژن عامل بی‏حجابی موفق به ساخت دارویی جهت خنثی سازی آن نیز شده‏ایم. این دارو فعلن بر روی رده‏ی سنی زیر هفت سال آزمایش میشود و چنانچه انتظارات ما را برآورده کرد برای سنین بالاتر نیز ساخته میشود.»
قابل ذکر است که این دارو به زودی همراه با قطره فلج اطفال در طرحی ملی و به صورت گسترده در سراسر کشور توزیع خواهد شد.

خبرگزاری فارس
پیوست1:خدایه عقلی به اینا بده یه پولی به گدایی که هرروز سر ظهر زنگ خونه رومیزنه.....

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

هنوز تابستون نشده..... باز...

گاهی فکر می کنم کی ارتباط من و مادر یه کمی صمیمی تر میشه؟ از وقتی یادم میادهر سال تابستون، ارتباط من و مادر، یه کمی بیشتر از همیشه به هم میخوره.....مادر حوصله ی کارای خونه رو نداره..فکر می کنه دیگه وقت نشستن پای تلویزیون و نگاه کردن به بحث های پر از افاضات و برکات شیخ های مفت خور شکم باره است و انجام فرایض دینی و ..... به همین دلیل پرداختن به کارهای خونه به خصوص آشپزی رو کار عبثی می دونه.... خوب این امر باعث میشه همیشه با من در موضع جر و بحث باشه. من از وقتی یادم میاد ..سهم مهمی در زندگی این دو تا نداشتم...اصلن نمی دونم اهمیتی به حرف ها و نظرات من میدن یا نه...برام هم دیگه مهم نیست. اما نمی تونم وقت خودم رو برای کسانی هدر بدم که وقت و زندگی و انرژی و کار و تحصیل من براشون اهمیتی نداشته و نداره. از اینکه دوباره با مامان بحث کنم بیزارم..... این 4 دیوار اتاق اگه نبود....... این کتاب ها و موسیقی اگه نبودند...این لپ تاپ و نت اگه نبود......این نوشتن اگه نبود..................
پیوست1: چقدر اتاقم رو دوست دارم......
پیوست2: از صدای گریه ی مهرنوش اعصابم به هم ریخته........ نمی فهمم چرا نمی تونن بااین بچه کنار بیان.
پیوست 3: امیدوارم از رفتن به کوه صرف نظر کنن... من نمی تونم برم...
پیوست 4 :می خوام کلاس ورزش برم فکر می کنم قدرت بدنیم رو از دست دادم...زود خسته میشم....
پیوست 5: من «نمی توانم هام» رو دفن کردم..... ولی خوب گاهی پیداشون میشه.....

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه


یادش بخیر.............

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

بی پرده .....
بی ایما و اشاره.....
بی حاشیه.....می گویم.....با زبانی که....نمی دانم هنوز قادر به فهم آن هستید یا نه......
ایرانمان را به ما بازگردانید........

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

به رویا می ماند...........

به رویا می ماند
آمدنت
و احساسم آیا دوباره شوخی اش نگرفته است؟
آیا دوباره کودکی اش باز نگشته است؟
آیا دوباره خوابهایش ؟؟؟؟؟؟

انگشتانم را بر پوست رویاهایم می کشم.....
هنوز شب است.....
برای تو اما
مدتی است سپیده دمیده است....
ومن به تمام ذراتی که تو را درک می کنند حسود شده ام......

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

با شرح


با شرح....
تنهایی حکایت عنکبوت پیریست که یک عمر چهار کنج دیوار را آذین می کند به امید جارویی که تنهایی اش را بنوازد...(شعر ...فکر کنم از مهرداد جهانگیری است.)

وقتی دوست داری ...وقتی حس دوست داشتن در تو هست....وقتی هنوز قلبت به خاطر مردن یه جوجه گنجشک فشرده میشه....وقتی باریدن بارون اشکاتو سرازیر میکنه...... وقتی تمام وجودت پر میشه از هیجان بهار......وقتی صبح ، انگشتات رو حرکت میدی و می بینی که تکون می خورن....وقتی حس عجیبی تمام بدنت رو فرا میگیره و یواشکی خودتو نیشگون می گیری ومی بینی که دردت میاد........
اونموقع است که از بودنت لذت میبری ....اما همیشه یه چیزی تو رو می گزه...... یه چیزی لبخندتو محو می کنه...تو نمی فهمیش....هیچ وقت هم سردر نمیاری چرا یهو اینطور تلخ میشی......تلخ ...سعی می کنی به روی خودت نیاری....این همه مدت حسابی پوست کلفت شدی.....پس باز هم می خندی... به روی همه....سیلی می خوری...باز از رو نمیری...تو خاصیتت عشق ورزیدنه...پس برات مهم نیست کسی درک کنه یا نه..... مهم نیست .....

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

فاطی کماندو

از کارای تصفیه حساب خسته شدم..... بدتر از همه گذر از هفت خان دانشگاست....که فکر می کنم رستم هم اگه بود نمی تونست از این هفت خان به راحتی عبور کنه.


واژه ی فاطی کماندو.....


فاطی کماندو....اصطلاحی است منفور... که دانشجوها به چند بانو ی !!!!انقلابی بیکار و بیعار ملبس به لباس برتر!!!!!!!!( چادر)؟؟؟؟؟؟؟...... داده اند.... فاطی کماندو ها که به علت طرز پوشش و رو گرفتن بی شباهت به عقابهای بی بال تیز چنگال نیستند، از درهای ورودی و محیط امن و بی خطر!؟!؟! دانشگاه محافظت می کنند وبا چشم تیز بین مانتو ها و مقنعه ها و شلوارها رو اندازه می گیرند که مبادا تنگ و کوتاه و خیلی عقب رفته باشه......دختران و پسران پر شور باید با ریش و پشم و ترجیحن بدون هیچ آب و رنگی وارد محیط انقلابی اسلامی شوند.....پیرو خط رهبری و شهدای گمنام( که سینه ی قبرستان دانشگاه) جا خشکانده اند باشند .از راهروهایی عبور کنند که تمامن با عکس ها و پوسترهای بسیج و ارتش و سپاه پاسداران و .....پر شده و به آهنگ ها و شعار های انقلابی واکنش مثبت نشان دهند.... کتاب های دینی در دست داشته باشند و از غرفه های دائمی دینی - آیینی- جنگی، همراه با آلات و ادوات مبارزه با استکبار جهانی از قبیل مهر و جا نماز و روسری های اسلامی و ......دیدن کنند. (هرچند عده ای دانشجویان از خدا بی خبر؟!!!! ، جلف و عروسک وار؟؟؟؟ به دانشگاه پای می گذارند.....اما شماتت و سخت گیری های این بانوان پرکار که از راه قانونی و دینی ....یک لقمه نون حلال!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سر سفره می برند.....در امان نیستند و اغلب از ورودبه محیط دانشگاه منع می شوند.....دوباره به خیابان ها سرازیر می شوند ووووووو .......واین فاطی کماندو های پاک و مطهر، گردن افراشته تر، نون حلال سر سفره هایشان می برند...من الله توفیق...............

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

مهرانه حالش خوبه.......
تصفیه حساب بیشتر از حدی که فکر می کردم درد سر داشت........ هنوز هم درگیرشم..... خیلی خوابم میاد......دیروز روز معلم بود...... و من امسال معلم خشنی بودم.......عصبی.... کلافه......پکر.......تنها حسن کار فرار از محیط خونه است..... و بیرون رفتن از خودم..........و رانندگی در دشت .....عالیه....و من عاشق رانندگیم.........
و اینکه من هنوز افکارم گسیخته و نافرمانه...........ومن ....

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

تبریک

28 اسفند تمام آنهای که می شناسم...تمام آنهایی که تو را می شناسند در جشن عروسیت شرکت می کنند ...تنها من با پوزخندی نهان بر خویش به راه می افتم تا هر چه بیشتر از تو دور شوم......این روزها تمام می شوند...می دانم..... مهم نیست...پیشتر از آن دل من تمام شده است ...بگذار روزها بروند.... بگذار تمام شوند.....بگذار دیگری بیاید....گورها که سیر نمی شوند........

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

چی سر مهرانه پاییزان داره میاد؟

مهرانه پاییزان؟؟!!!
هنوز هیچی نشده گرفتار یکنواختی شدم.... از اینکه مدام تو خونه بچرخم و ادعا کنم چقدردارم لذت می برم ..حالم دراه بهم می خوره.... خستگی تمام دنیا تو چشمام جمع شده..فکر می کنم نمره ی عینکم خیلی بالا رفته باشه یه سالی میشه که دیگه دکتر نمی رم...
دیشب چیزی اتفاق افتاد که منتظرش نبودم... درک یه حسی که مدام همراهته ولی هیچ وقت بهش توجه نداری....حسی که خیلی قویه ولی تونستی نادیده بگیریش ..حالا یه دفعه می زنه زیر گوشت و بهت می خنده ..... کله پات می کنه و توبرای اولین بار نمی تونی تصمیم بگیری که بهش بپردازی یا بگذاری درون طغیان خودش از بین بره و خاکستر بشه..... نشستن و دیدن کار سختی نیست اگه برای کسی غیر از خودت تمام رویدادها اتفاق بیفته...شاید اون موقع حتی می تونستی با شیطنیت و موذی گری زیر لب بخندی و ..... ولی حالا که خودتی ودیگران نشستن و نگات می کنند... و احتمال می دی که زیر لب می خندند...امیدواری که تمام مردم دنیا کور وکر بشن.... و نفهمند که کودک درون تو شروع به پا کوبیدن و خواستن کرده.......
دلم یکی رو می خواد که مال من باشه....فقط مال من....
فکر می کنم دیگه ازبیانش خجالت نکشم..... فکر کنم این حس عجیب از خواب بیدار شده.....

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

ملانصرالدین همیشه اشتباه می کرد.....

این متن رو یکی از دوستانم برام فرستاده....... جالبه و عذاب آور..........
ملا نصرالدين هميشه اشتباه مي‌كرد
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام.

شرح حكايت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک) ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كم‌تر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق مي‌بخشد. او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل مي‌كند و از طرف ديگر مردم را تشويق مي‌كند كه به او پول بدهند .
«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»

شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی) ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است. او به خوبی می دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.
«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد.. »
شرح حکایت 3 (دیدگاه حکومت ماکیاولی)
ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های مردم داشته است. او به خوبی می دانسته هنگامی که از دو سکه طلا و نقره مردم ، شما نقره را بر می دارید آنها احساس میکنند که طلا را به آنها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه طلا هم از اول مال خودشان بوده است .و این زمان به اندازه آگاهی و درک مردم میتواند کوتاه شود. هرچه مردم نا آگاهتر بمانند زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانیتر خواهد بود. در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.
«اگر بتوانی ضعفهای مردم را بفهمی میتوانی سر آنها کلاه بگذاری ! و آنها هم مدتی لذت خواهند برد!. »

مثال : شما به تعدادی از مردم 100هزار تومان (100 دلار )بابت سهام عدالت! یا هر چیز دیگر بده(حداکثر معادل4میلیارد دلار) ،آنوقت میتوانی برای مدتی 400 میلیارد دلار درامد نفت را هر جور خواستی خرج کنی!! البته مدت آن به میزان ناآگاهی مردم بستگی دارد!1

با کمی تاخیر...........

روز 4 شنبه بالاخره پایان نامم رو دفاع کردم...با اینکه می دونستم نه استادان راهنما و مشاور و نه استادان داور،هیچ کدوم پایان نامم رو نخوندن ولی یه کمی هیجان زده بودم ..به این خاطرکه با این یه ربع ،بیست دقیقه این مرحله تموم می شد....... تنها اعضای محترم جلسه ی دفاعیه ، میوه ها و شیرینی بود که روی میز چیده بودم...... هر چی بود تموم شد..... مرحله ده دقیقه استراحت و تصمیم گیری داوران که بیشتر صرف خوردن میوه و شیرینی میشه ....شروع شد.....همه از اتاق شورا بیرون اومدیم تا استادان محترم با خیال راحت و بدون مزاحم میوه بخورند...... ناظر جلسه بیرون اومد و ............ من منتظر روبه روی داوران ایستادم.... متن جلسه من رو به عنوان دانشجوی کارشناس ارشد معرفی کردو در نهایت نمره ی 18 برام در نظر گرفته شد....... بعد از پایان جلسه .... دکتر پ (راهنما) که خودشو مدیون حس می کرد...... بعد از پی گیری یک روزه، برگه ی اعلام وصول مقاله ام رو به ناظر جلسه نشان داد و در نهایت 5/0 نمره ی ناقابل ، به نمرم اضافه کردند .................من موندم و 5 نسخه از پایان نامه .....و یه چشم باد کرده و یه بدن کوفته و یه راه 4-3 ساعته تا خونه و .................
روز سه شنبه قائمشهر رفتم ...هم برای اینکه سری به تربیت معلم بزنم و هم برای دیدن پدر و مادر آذر..خیابان...(ش) گریز از روزهای کسل کننده ی تربیت معلم رو فراهم می کرد...چه روزهای این مسیر رو می رفتم تا با آذر کلاس موسیقی بریم...کلاس زبان..... عروسی.... یه بارهم وقتی آذر( کرک آبله) گرفته بود...روزهای بدی نبودند.....
........ دو سه بار مادر آذر رو بغل کردم و به سختی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم.... مادر آذر از میان تمام مادرانی که می شناسم.دوست داشتنی ترین مادری که واقعن دلم براش تنگ میشه......

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

نمی دونم چرا مدام این ترانه ی دلکش تو ذهنم میاد......
حال که رسوا شده ام می روی .............واله و شیدا شده ام می روی..........
حال که غیر از تو ندارم کسی..............بی کس و تنها شده ام می روی.......

زندگی..........

«ح» مجبوره که به شهر خودش برگرده..... مجبوره که اینجا زندگی کنه چون دیگه ازدواج کرده و مجبوره سایه ی سر زنش باشه.... «ح» راننده ی یه شرکت بزرگه..... اما دیگه آخرای پروژه است و کم کم داره بیکار میشه....اون مجبوره که دنبال کار باشه تا بتونه زندگی کنه.....«ح» برای اولین بار مجبور شد به دفتر نماینه ی استان نامه بنویسه و از یه حجت الاسلام که (هنگام تبلیغات عنوان مهندس داشت و الان روی دفتر کارش عنوان دکتر نوشته شده؟؟؟!!!!!) تقاضای معرفی نامه بکنه. «ح» مجبور شد سوابق بسیج برای خودش دست و پا کنه ، مجبوره درنامه ش قید کنه چقدر به سپاه علاقه منده...چقدر به بسیج وفاداره.....مجبوره حد وسط اسلام (که طبق مصوبه ی سپاه ریش نباید از نمره ی 4 کوتاهتر و از نمره ی 16 بلند تر باشه ) رو رعایت کنه .....مجبوره به برادران محترم مفت خور بسیجی احترام بگذاره.... مجبوره 5 متر پارچه سر زنش بکشه...مجبور حد بالای شلختگی رو رعایت کنه .....تا بتونه کارسپاه رو به دست بیاره......چون میخواد تو ایران زندگی کنه......مجبوره تظاهر کنه....مجبوره چون میخواد زنده بمونه.....

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

سال 2010میلادی مبارک

یادم نبود سال نو شده...... همیشه به مسیحی ها حسودیم شده به خاطر اینکه بابانوئل دارند.با یه کیسه پر از هدیه و درخت کریسمس و آوازهای زیبای دسته جمعی و.... و ما عوضش تا دلت بخواد شیخ داریم و کلی خمس و زکات نداده و کلی مسجد که اینروزا مثل قارچ در هر کوچه و خیابانی رشد می کند و کلی نوحه و روضه و دعاهای جورواجور و......
هنوز هم تو بعضی ماشین های سواری و مینی بوس ها، نوار و سی دی های عزاداری پخش میشه..... اینروزا اصلن نمی شه اعتراض کرد....ساواج (سازمان اطلاعات و امنیت جاسوسی).......همه جا هست
بهر حال ....به همه تبریک می گم...یادتون باشه برای ارواح اسیر و ناآرام ما هم دعا کنید....برای ما هم سرود آزادی بخوانید...برای ما هم...... شمع روشن کنید........

بسته ی سواد من

زنی در بساط سبزی فروشی اش گم بود....با سربند...پیچیده در چادرشبی رنگین....به کاغذهای دست من اشاره کرد..... (بسته ی سواد من...پر مایه و وزین) گفت خریدارم ..هر برگ 10 تومن....خنده ام گرفت...این زن شاید نمی فهمید 1سال واندی زحمت من چیزی بیشتر از برگی 10 تومن می ارزد....
برگشتم بی آنکه سبزی بخرم......
اما در تمام طول مسیر به این فکر می کردم که زن واقعن درست فهمیده بود...وشاید بیشتر از آنچه این برگ ها ارزش داشت رویش قیمت گذاشته بود.......کاش دوباره ببینمش....تا به او بگویم حق با او بود......