۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

زندگی..........

«ح» مجبوره که به شهر خودش برگرده..... مجبوره که اینجا زندگی کنه چون دیگه ازدواج کرده و مجبوره سایه ی سر زنش باشه.... «ح» راننده ی یه شرکت بزرگه..... اما دیگه آخرای پروژه است و کم کم داره بیکار میشه....اون مجبوره که دنبال کار باشه تا بتونه زندگی کنه.....«ح» برای اولین بار مجبور شد به دفتر نماینه ی استان نامه بنویسه و از یه حجت الاسلام که (هنگام تبلیغات عنوان مهندس داشت و الان روی دفتر کارش عنوان دکتر نوشته شده؟؟؟!!!!!) تقاضای معرفی نامه بکنه. «ح» مجبور شد سوابق بسیج برای خودش دست و پا کنه ، مجبوره درنامه ش قید کنه چقدر به سپاه علاقه منده...چقدر به بسیج وفاداره.....مجبوره حد وسط اسلام (که طبق مصوبه ی سپاه ریش نباید از نمره ی 4 کوتاهتر و از نمره ی 16 بلند تر باشه ) رو رعایت کنه .....مجبوره به برادران محترم مفت خور بسیجی احترام بگذاره.... مجبوره 5 متر پارچه سر زنش بکشه...مجبور حد بالای شلختگی رو رعایت کنه .....تا بتونه کارسپاه رو به دست بیاره......چون میخواد تو ایران زندگی کنه......مجبوره تظاهر کنه....مجبوره چون میخواد زنده بمونه.....

هیچ نظری موجود نیست: