۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

هنوز تابستون نشده..... باز...

گاهی فکر می کنم کی ارتباط من و مادر یه کمی صمیمی تر میشه؟ از وقتی یادم میادهر سال تابستون، ارتباط من و مادر، یه کمی بیشتر از همیشه به هم میخوره.....مادر حوصله ی کارای خونه رو نداره..فکر می کنه دیگه وقت نشستن پای تلویزیون و نگاه کردن به بحث های پر از افاضات و برکات شیخ های مفت خور شکم باره است و انجام فرایض دینی و ..... به همین دلیل پرداختن به کارهای خونه به خصوص آشپزی رو کار عبثی می دونه.... خوب این امر باعث میشه همیشه با من در موضع جر و بحث باشه. من از وقتی یادم میاد ..سهم مهمی در زندگی این دو تا نداشتم...اصلن نمی دونم اهمیتی به حرف ها و نظرات من میدن یا نه...برام هم دیگه مهم نیست. اما نمی تونم وقت خودم رو برای کسانی هدر بدم که وقت و زندگی و انرژی و کار و تحصیل من براشون اهمیتی نداشته و نداره. از اینکه دوباره با مامان بحث کنم بیزارم..... این 4 دیوار اتاق اگه نبود....... این کتاب ها و موسیقی اگه نبودند...این لپ تاپ و نت اگه نبود......این نوشتن اگه نبود..................
پیوست1: چقدر اتاقم رو دوست دارم......
پیوست2: از صدای گریه ی مهرنوش اعصابم به هم ریخته........ نمی فهمم چرا نمی تونن بااین بچه کنار بیان.
پیوست 3: امیدوارم از رفتن به کوه صرف نظر کنن... من نمی تونم برم...
پیوست 4 :می خوام کلاس ورزش برم فکر می کنم قدرت بدنیم رو از دست دادم...زود خسته میشم....
پیوست 5: من «نمی توانم هام» رو دفن کردم..... ولی خوب گاهی پیداشون میشه.....

هیچ نظری موجود نیست: