۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

اولین روزهای کاری سال 88

دوهفته - ده روزی ...می شود که در یک بحران عجیبم...برای من که تقریبن نیمی از عمر مفید و غیر مفید خودم روبا بحران های جور واجور و حتی بد تر از این گذراندم ، شروع این بحران تازه نباید اینقدر آزارم می داد ولی چه می شود کرد که گاهی تحملم رو از دست می دم... از این روزگار ورم کرده می گذرم..که دوست ندارم نحسیش دامن بلاگم رو بگیره...
سه شنبه مدرسه رفتم..اولین روز کاریم بود...خیلی بده که اولین روزهای مدرسه با هفته ی دفاع مقدس آغاز شد...هفته ی مقدس که نه هفته های مقدس...شاید هفته هم مفهوم هفت روز بودن رو از یاد برده چون هنوزم که هنوزه آثار بزرگداشت این هفته ی نامقدس در سالن مدرسه باقیه. چند تا کیسه گونی و یه فرغون خاک و چند تا عکس شهید( .....) هم نام مدرسه و ...نوار های جور واجور از آهنگران پاچه ورمال کوفتی... . این آهنگ های گوش خراش در طول ساعات تدریس هم ،به صورت پس زمینه پخش می شه..تا امر بزرگداشت تمام و کمال اجرا بشه....
مدیرامسال ،زن خشک مقدس عذاب آوریه با یه بیان لفظ قلم که ارمغان چند سال زندگی در کرجه.... و یه معاون بیروح و ناموزون و خنده دار« مثل همون «بخش نامه های اداری» که هرروزبا تاکید می خواد که زیرشون رو امضا کنیم...»و الحق که این نامه ها شکل و شمایلی بهتر از مدیر و معاون دارند...
میگن دندون رو جیگر بگذار...آخه بایداین جیگر جای سالمی هم داشته باشه که بشه دندون روش گذاشت؟ روز اول چیزی نگفتم... چهارشنبه باز اونجا کار داشتم...از مدیر خواستم که ضبط رو در طول ساعت کلاس خاموش کنه... با نگاهی متعجب ( به یه معلم عجیب با مانتو که چند لاخ مو هم از مقنعه اش بیرون زده نگاهی انداخت ) صورتش رو برگردوند... وگفت : جوابی ندارم به شما بدم...داخل کلاس ، سعی کردم با دست زدن و شعر خواندن در طول ساعت ..فضا رو یه کمی به نفع خودم و بچه ها تغییر بدم...بعد یه آواز ازیکی از خوانند های جدید براشون پخش کردم...«خدا این فن آوری(موبایل) رو از ما نگیره»دوباره بچه ها خواستن که شعر رو بخونیم...و خوندیم.... دوبار..سه بار..چهار بار... مدیر با غیظ درکلاس رو باز کرد و گفت : اینجا چه خبره؟ بقیه کلاس دارند... گفتم : لطفن از کلاس من برید بیرون ...تو دفتر بهتون جواب میدم.... با عصبانیت در کلاس رو به هم کوفت و رفت...با رفتنش بچه ها شروع کردن به دست زدن... و شعر رو یکباردیگه بدون اجازه ی من خوندن... می دونستم که در اعتراض شعر رو می خونند پس چیزی نگفتم....شعر خوانی که تموم شد.... ضبط هم خاموش شده بود...واین شروع اولین روزهای کاری من بود در سال 88 ... و باز هم باید دندون رو جیگر بگذارم و .......
پیوست 1 راستی دیگه مدیر ازم جوابی نخواست...جوابشو گرفته بود.....

هیچ نظری موجود نیست: