از ناشناس ترین افرادی است که در زندگیم حضور فیزیکی دارد...نمی دانم چرا به فکر افتاده ام تا در موردش اینجا (در نهانی ترین جای ممکن) چیزی بنویسم... شاید می خواستم خودم را محک بزنم و بسنجم این موجود غریب تا چه اندازه در من وجود دارد...هیچ خاطره ی زیبایی را با او به یاد ندارم ... هیچ صمیمیتی بین من و او نیست... تنها ارتباط ضعیف ما ،موضع مشترکی است که نسبت به شیوخ و سیاست داریم..آن هم در سطحی بسیار ساده و لفظی....مناسبات اجتماعی پدر هیچ وقت مورد تایید و قبول من نبود..به همین دلیل هم هیچ وقت روی مناسبات اجتماعی من نمی تواند نظر بدهد...وجودش در زندگی من تنها بر اساس عرف و قانون پادرهوای پدر- فرزندی است .آنهم در حد شکل گیری فیزیکی من...از وقتی یادم میاد با هم جرو بحث داشتیم ...و محور مشکلات ما هم اغلب مادر بود و رفتاری که با مادر داشت... اما حالا می فهمم که زن و شوهر به هر حال زن و شوهرند...
پدر موجود عجیبی است ...هیچ وقت نفهمیدم چطور فکر می کند ،بر چه اساس تصمیم می گیرد، چطور عشق می ورزد، چه چیزیا چیزهایی باعث تنفرش می شود ،و چه چیز هایی موضع گیری های او را در مورد افراد و موقعیت ها تعیین می کند؟نه اینکه پیچیده باشد... فراز و فرود های شخصیت او همیشه من را گیج کرده است...
نفهمیدم اعتقاد به خدایی که اینهمه برایش مهم است بر چه اساس و اصولی است.... الان هم که می خواهم در موردش بنویسم .... رابطه ی مشخصی نمی توانم بین جملاتم ایجاد کنم...حتی خنده دار تر اینکه نمی توانم از نحوه ی گفتاری در جملاتم بهره بگیرم... به همین اندازه رابطه ی من با او رسمی است و خشک و عجیب.....و گاهی مضحک و نامطمئن...مثل وقتی ناخودآگاه لغزشی ،نوسانی بین گفتار و نوشتار در نوشته ی کسی پیش می آید.
پیوست: نمی خوام نوشته ام رو ویرایش کنم.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر