۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

????????????????

یعنی میشه یکی PH.D قبول بشه بهش بگن دیر اومدی ...ثبت نامت نمی کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

دلتنگی....

خبری از تو نیست ....
سالهاست....

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

امروز خیلی قشنگ بود....بعد از مدتها یکی از دانش آموزانم رو دیدم...دختری از یکی از کور دهات اطراف ترکمن صحرا..... می گفت امسال فوق لیسانس شیمی قبول شده.... از دانش آموزانی بود که خانوادش مخالفت شدیدی با درس خواندنش داشتن....یه چیز دیگه هم گفت: اینکه یکی از جمله های من رو همیشه به خاطر داره...سعی کنید احترام دیگران رو جلب کنید نه ترحم اونا رو...
پیوست 1:یادم نمیاد...من این حرف رو زده باشم....
پیوست 2: حالا می تونم یه نفس راحت بکشم که حداقل یک نفر از این کوردهات ...مسیر زندگیش عوض شده...
پیوست 3: امروز جلسه داشتیم....
پیوست 4: قراره در مدرسه زنگ نماز اجرا بشه و منننننننننن گاهی بشم پیش نماز؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! حالا اگه کسی بفهمه که من سر نماز به خدای اونا فحش می دم چی؟
پیوست 5:اینجا یکی دلتنگ توست...آذر....
پیوست 6:من با تو تنها نیستم.......
پیوست 7: این پست پر از پیوست شد.....
پیوست8:.........
پیوست 9: امروز آلبوم ده-دوازده سال ...(شایدم بیشتر) رو ورق زدم....... تو پست بعد در موردش می نویسم.....الان باید برم.....
پیوست 10:امشب....

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

بزرگداشت حافظ...

بزرگداشت حافظ
امشب در کانون طاها بزرگداشت حافظ برگزار شد... کسی شعری خواند و کسی به قول خود مناظره ای با حافظ ترتیب داده بود ونفر اول مقاله هم به جای آنکه چکیده ای از مقاله اش را تنظیم کند .. 20 صفحه مقاله را زده بود زیر بغلش و قصد داشت تمام آن را برای جمع بخواند تا دیگران بفهمند که او برای چه اول شده است ....گروه موسیقی چکاوک هم برنامه داشتند... من به همراه(س) و(ا)رفته بودم...یک نکته : من شخصیت های مازندرانی را بهتر از گرگانی ها می شناسم....در جمع این همه گرگانی من خیلی غریب بودم....جالب ترین قسمتش ،شنیدن شعری بود که شاعر به نام کریمی خواند....به خودم امیدوار شدم...چطور بعضی با این اعتماد به نفس نام خود را شاعر می گذارند؟از همه بدتر لحن عجیب و خالی از لطافتش بود ...
مثل همیشه برگزاری هر همایش خالی از پشت صحنه ها نیست.... در جریان اجرای برنامه ی موسیقی ،متوجه شدیم (ح) یه لحظه نفس کم آورد ... کاملن محسوس بود... بعد از برنامه تازه متوجه شدیم چه اتفاقاتی برای این گروه رخ داده است...شاید نحوه ی برخورد دیگران با هر گروه هنری را ، کلاسی که گروه ، برای خود در نظر می گیرد تعیین می کند..اگر این گروه هم با چشمداشتی صرفن مادی پا روی سن می گذاشت ... شاید قدر و منزلتشان از سوی مجریان بیشتر در نظر گرفته می شد... طبق معمول (ح) با اعصابی به هم ریخته از کارو رفتار این و آن حرف می زد.... اما در کل اجرای خوبی داشتند....
حافظ هم مقامش پاس داشته شد... گروهی آمدند و نشستند و حرف زدند و بی آنکه بفهمند حافظ شاعر چه دوره ای بود و چه حرفی برای گفتن داشت و دلیل بزرگیش چه بود ،،،کیک و ساندیسشان را خوردند و بعد دست زدند و فردا به همکارانشان پز خواهند داد که : دیشب همایش نیامدی؟ من رفته بودم اینم مدرک.....و خودکاری که ابتدای همایش دریافت کرده است را نشان همکار مغبون خود خواهد داد و با سربلندی به خود پوزخند خواهد زد که :خودمانیم هیچی نفهمیدیم......

کمی از پدر.....

پدر...؟؟؟!!!
از ناشناس ترین افرادی است که در زندگیم حضور فیزیکی دارد...نمی دانم چرا به فکر افتاده ام تا در موردش اینجا (در نهانی ترین جای ممکن) چیزی بنویسم... شاید می خواستم خودم را محک بزنم و بسنجم این موجود غریب تا چه اندازه در من وجود دارد...هیچ خاطره ی زیبایی را با او به یاد ندارم ... هیچ صمیمیتی بین من و او نیست... تنها ارتباط ضعیف ما ،موضع مشترکی است که نسبت به شیوخ و سیاست داریم..آن هم در سطحی بسیار ساده و لفظی....مناسبات اجتماعی پدر هیچ وقت مورد تایید و قبول من نبود..به همین دلیل هم هیچ وقت روی مناسبات اجتماعی من نمی تواند نظر بدهد...وجودش در زندگی من تنها بر اساس عرف و قانون پادرهوای پدر- فرزندی است .آنهم در حد شکل گیری فیزیکی من...از وقتی یادم میاد با هم جرو بحث داشتیم ...و محور مشکلات ما هم اغلب مادر بود و رفتاری که با مادر داشت... اما حالا می فهمم که زن و شوهر به هر حال زن و شوهرند...
پدر موجود عجیبی است ...هیچ وقت نفهمیدم چطور فکر می کند ،بر چه اساس تصمیم می گیرد، چطور عشق می ورزد، چه چیزیا چیزهایی باعث تنفرش می شود ،و چه چیز هایی موضع گیری های او را در مورد افراد و موقعیت ها تعیین می کند؟نه اینکه پیچیده باشد... فراز و فرود های شخصیت او همیشه من را گیج کرده است...
نفهمیدم اعتقاد به خدایی که اینهمه برایش مهم است بر چه اساس و اصولی است.... الان هم که می خواهم در موردش بنویسم .... رابطه ی مشخصی نمی توانم بین جملاتم ایجاد کنم...حتی خنده دار تر اینکه نمی توانم از نحوه ی گفتاری در جملاتم بهره بگیرم... به همین اندازه رابطه ی من با او رسمی است و خشک و عجیب.....و گاهی مضحک و نامطمئن...مثل وقتی ناخودآگاه لغزشی ،نوسانی بین گفتار و نوشتار در نوشته ی کسی پیش می آید.
پیوست: نمی خوام نوشته ام رو ویرایش کنم.....

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

دلتنگی....

دلگیرم از تمام هستی ...
از تمام آدمهایی که تنها بستگی یک نطفه ی نامیمون مرا به آنها پیوند می دهد.... غریب تر از پیشم...غریب تر از تمام لحظه هایی که در سکوت روبه روی آینه ... به رویایی نازک دل خوش می کردم....غریب تر از لحظه های بی پناهی که از شرم و خجالت ، درون خودم زندانی می شدم... غریب تر از آن روزها شده ام.... حتی غریب تر ازرهگذری که گاه به نیاز درب خانه را می کوبد.... کنج اتاق ...به بودنم فکر می کنم و به تمام کسانی که محق تر از منند در بودن هایم.... دلگیر م از شما ... که این چنین بی رحم تمام زندگیم را از آن خود می خواهید....
بگذارید دستانم آوازی بخواند.....
بگذارید دلم خالی شود...بگذارید دلم خالی شود.....
بگذارید برای یک لحظه ..تنهابرای یک لحظه برای خودم باشم.....
خسته ام از شما....

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

این روزها..

شب به گلستان (؟؟!!!!)تنها منتظرت بودم......
باده ی ناکامی در هجر تو پیمودم.............
منتظرت بودم..
منتظرت بودم....
.
.
امروز «تیوب رز» با برادراش اینجا بودند...همه چیز خوب بود.... اما «جواد» یکی از برادرای «تیوب رز» آخر کار روبه مادر گفت: حاج خانم تا می تونید مهرانه رو ببینید که قراره از اینجا بره....مادر لبخند کم رنگی زد و بدون هیچ جوابی به من نگاه کرد.... وفقط من می دونستم که در نگاه مادر هیچ حسی از دلتنگی نیست...خیلی بده که بدونی ،غیر از نقش وزین عصای پیری که باید به خوبی و بی نقص اجراش کنی، هیچ محلی از اعراب نداری... خوب میشه فهمید که مادر برام نقشه کشیده تا آخر عمر پیشش بمونم....
این چند روز پشت هم مهمون های رنگ و وارنگ داریم..... مثلن میان که لطف کنند و من رو از رو دست مامان بردارند... یکی ازم خواست که به حسن هایی که دارم؟؟؟!!!!!! «و احتمالن حساب بانکی و شغل ثابت و مطمئن تدریس مد نظر بود» چادری شدن رو هم اضافه کنم.... اون یکی تمام داشته های منقول و غیر منقولش روبا خودش آورده بود و فکر کنم یه زیر شلواری هم به قول مستر بین زیر شلوارش پوشیده بود و احتمال داده بودکه من با دهان باز ..منتظر رسیدن این شاخ شمشاد نو ظهور از ریشه در آمده ، بودم و با جمله های تاکیدی ، وصلت رو مبارکباد می گفت. و فکر می کنم در راه برگشت به قصر بی عروسش ، فحشی نمونده که نثارم نکرده باشه....بعضی چیزها رو میشه بو کشید....یکی دیگه هم پست بالایی که در یکی از شرکت ها داشت رو به رخم کشید و با نگاهی عاقل اندر سفیه ، ازشاغل بودنم خندش گرفت و گفت :چندغاز حقوق معلمی رو نمی خواد و ترجیح میده که به بچه های بالقوه ای که بدون خواست من قرار بود به دنیا بیاند رسیدگی کنم.. حالا دارم وضعیت خودم رو با خواهر زادم مقایسه می کنم...که به احتمال قوی با چادر از مشهد مقدس؟؟؟!!! برمی گرده با لبخندی روی لب و اظهار خوشحالی از کلاهی گشادی که سرش رفته.....هیچ وقت نمی خواستم جای اون باشم....هیچ وقت..... فکر می کنم بعد از این همه مبارزه، این نوع برخورد و درخواست یه فحش و تو دهنی به تمام این سالهای تحملم......
پیوست 1:یکی می گفت من خیلی احمقم..... یکی می گفت من خیلی بچه ام... اون یکی می گفت.... شاید... شاید.... شاید... ولی عاشق این حماقتم هستم... و بچگیم...کاش یکمی از این حماقت و بچگی هم در خیلی ها بود.......

پیوست 2:این روزها منتظرت بودم....خیلی...گفته بودی که میای.....ولی ..........بهتر که نیومدی...

پیوست 3..منظور از مستر بین (حمید ماهی صفت) نمی دونم دقیقن چی صداش می کنند.

اولین روزهای کاری سال 88

دوهفته - ده روزی ...می شود که در یک بحران عجیبم...برای من که تقریبن نیمی از عمر مفید و غیر مفید خودم روبا بحران های جور واجور و حتی بد تر از این گذراندم ، شروع این بحران تازه نباید اینقدر آزارم می داد ولی چه می شود کرد که گاهی تحملم رو از دست می دم... از این روزگار ورم کرده می گذرم..که دوست ندارم نحسیش دامن بلاگم رو بگیره...
سه شنبه مدرسه رفتم..اولین روز کاریم بود...خیلی بده که اولین روزهای مدرسه با هفته ی دفاع مقدس آغاز شد...هفته ی مقدس که نه هفته های مقدس...شاید هفته هم مفهوم هفت روز بودن رو از یاد برده چون هنوزم که هنوزه آثار بزرگداشت این هفته ی نامقدس در سالن مدرسه باقیه. چند تا کیسه گونی و یه فرغون خاک و چند تا عکس شهید( .....) هم نام مدرسه و ...نوار های جور واجور از آهنگران پاچه ورمال کوفتی... . این آهنگ های گوش خراش در طول ساعات تدریس هم ،به صورت پس زمینه پخش می شه..تا امر بزرگداشت تمام و کمال اجرا بشه....
مدیرامسال ،زن خشک مقدس عذاب آوریه با یه بیان لفظ قلم که ارمغان چند سال زندگی در کرجه.... و یه معاون بیروح و ناموزون و خنده دار« مثل همون «بخش نامه های اداری» که هرروزبا تاکید می خواد که زیرشون رو امضا کنیم...»و الحق که این نامه ها شکل و شمایلی بهتر از مدیر و معاون دارند...
میگن دندون رو جیگر بگذار...آخه بایداین جیگر جای سالمی هم داشته باشه که بشه دندون روش گذاشت؟ روز اول چیزی نگفتم... چهارشنبه باز اونجا کار داشتم...از مدیر خواستم که ضبط رو در طول ساعت کلاس خاموش کنه... با نگاهی متعجب ( به یه معلم عجیب با مانتو که چند لاخ مو هم از مقنعه اش بیرون زده نگاهی انداخت ) صورتش رو برگردوند... وگفت : جوابی ندارم به شما بدم...داخل کلاس ، سعی کردم با دست زدن و شعر خواندن در طول ساعت ..فضا رو یه کمی به نفع خودم و بچه ها تغییر بدم...بعد یه آواز ازیکی از خوانند های جدید براشون پخش کردم...«خدا این فن آوری(موبایل) رو از ما نگیره»دوباره بچه ها خواستن که شعر رو بخونیم...و خوندیم.... دوبار..سه بار..چهار بار... مدیر با غیظ درکلاس رو باز کرد و گفت : اینجا چه خبره؟ بقیه کلاس دارند... گفتم : لطفن از کلاس من برید بیرون ...تو دفتر بهتون جواب میدم.... با عصبانیت در کلاس رو به هم کوفت و رفت...با رفتنش بچه ها شروع کردن به دست زدن... و شعر رو یکباردیگه بدون اجازه ی من خوندن... می دونستم که در اعتراض شعر رو می خونند پس چیزی نگفتم....شعر خوانی که تموم شد.... ضبط هم خاموش شده بود...واین شروع اولین روزهای کاری من بود در سال 88 ... و باز هم باید دندون رو جیگر بگذارم و .......
پیوست 1 راستی دیگه مدیر ازم جوابی نخواست...جوابشو گرفته بود.....