به نماز نگویید کار دارم...به کار بگویید وقت نماز است.....
با خجالت تمام ،زیر نگاه های عاقل اندر سفیه مدیر مدرسه یک ساعت مرخصی می گیرم ، یک ساعت مرخصی که به تاوان آن باید یک روز تعطیلم را برای تدریس به مدرسه بروم ،تا نانی که در می آورم حلال باشد....می پذیرم و از مدرسه بیرون می آیم.... آن وقت از روز از این روستای مرزی ،ماشینی به شهر نمی رود....د رمملکت مسلمان به برادران دینی خودم اعتماد ندارم و جرئت نمی کنم مسافت 50 کیلومتری را با آژانس بیایم..... اما امروز مجبورم ....باید حتمن به اداره بروم ،پس با ترس آژانس می گیرم .نمی دانم باید به خدایی که مادر ازآن دم میزند اعتماد کنم یا نه.... راننده ترکمن است و مسن.... باز هم قانع کننده نیست....مجبورم...باید خودم را به اداره برسانم...در مسیر به بی خیالی شترهایی که وسط جاده، روبه روی ما نشخوار می کنند وگاه ضربه ایی به شیشه ی ماشین می زنند وبا دهن کجی از کنارمان می گذرند، غبطه می خورم.....آنها کاری در اداره ندارند..... اما من مجبورم .... باید قبل از ظهر به اداره برسم..... راننده ی آژانس در برابر 5000 تومنی که از من گرفته است حاضر نیست مرا به جایی که می خواهم برساند - برای روستا مسافر زیاد است ...- پس به ترکمنی چیزهایی می گوید، می داند که از آن سر در نمی آورم.... وقت ندارم با او کل کل کنم .... باید زودتر به اداره برسم...پیاده می شوم ومنتظر تاکسی می مانم.... نظمی نیست...هر کس زودتر دسته تاکسی را بچسبد ،نوبت اوست...پس من شانس کمتری خواهم داشت... "دربست"...... همه به من پوزخند می زنند...به ترکمنی ...به سیستانی چیزی می گویند...فحش می دهند...اوه بله، با این کلمات کاملن آشنا هستم ....اهمیتی نمی دهم......راننده بعد از گرفتن کرایه دربست ،کمی جلوتر مسافر سوار می کند ..اعتراض می کنم... به ترکمنی چیزی می گوید....سعی می کنم خونسرد باشم،خونسرد ..... من باید به اداره بروم......نرسیده به اداره صدای اذان را می شنوم....راننده نمی خواهد مرا به اداره برساند....ابتدای کوچه ی اداره پیاده می شوم....اذان تمام شده است....با خوش خیالی تمام ،امیدوارم که به کارم برسم....وارد سالن می شوم...آقای« پ» در حالیکه لخ لخ دمپایی اش را بر زمین می کشد وصورتش را جلوتر از بدنش گرفته است که آب وارد یقه اش نشود، از کنارم عبور می کند... به سمت اتاق حسابداری می روم... قفل است!!... سری به تعاون می زنم....قفل است!!.... به بایگانی وکارگزینی می روم تا شاید به کارم رسیدگی کنند...قفل است!!!!.......با غصه روی یکی از صندلی های داخل راهرومی نشینم...صدای قرآن و صلوات ودعا می آید...از خانمی که فقط دماغش پیداست ، د رمورد کارکنان اداره می پرسم....نگاهی مشکوک به من می اندازد...از وضع من تعجب می کند که با مانتو پا به حریم اداره گذاشته ام.... میدانم که فحشی هم پشت بند نگاهش به من می دهد... بی آنکه به من جواب دهد با انگشت به درب یکی از اتاق ها اشاره می کند.....بلند می شوم ...جلوتر می روم....نوشته است" به نماز نگویید کار دارم، به کار بگویید وقت نماز است." این اعلان روی درب تمام اتاق ها،دیواره ها ،بولتن های کج وکوله ی اداره به چشم می خورد.... منتظر می مانم....با خودم فکر می کنم "بعد از 10 دقیقه همه بر می گردند....."!!!!!! چشم هایم را می بندم......چهل وپنج دقیقه ایی گذشته است.... صدای لخ لخ دمپایی ها نشان دهنده ی باز گشت کارکنان است..... جلوی درب حسابداری ،چشم به راه می مانم..... از کار دنیایی خودم در این هنگامه ی عزیز دعا ونیایش خجالت زده ام..!!!!... اثری از کارمند محترم حسابداری نیست!!!! دیگر کار از کار گذشته است...... دسته ی دررا برای آخرین بار بالا وپایین می دهم..... می خواهم مطمئن شوم که کسی نیست....با ناامیدی راه می افتم که ......صدای چرخش کلید را می شنوم..... درب از داخل قفل شده است..... کارمند محترم حسابداری در حالیکه چشمش را می مالد با غرولندی زیر لب درب را باز می کند....مبهوت می مانم.. به خاطر عبادت کارمند محترم حسابداری......... کار من 2 ماه عقب می افتد ....
از او ماژیکی می خواهم ...با تعجب نگاهم می کند.... روی کاغذ سفید ی می نویسم " وقتی خواب مومن عبادت است....به خواب نگویید نماز دارم ...به نماز بگویید وقت خواب است" ...
فردا نامه ایی از حراست دریافت می کنم.... باز باید به اداره بروم.... اما اینبار............ همه هستند...همه......
۱ نظر:
پاییزان من. مرا میخکوب کردی. قلمت مرا میخکوب کرد. بنویس. باز هم بنویس. تو باید بنویسی. ناجوانمرد چرا زودتر بهم نگفتی که همچین گنجینه ای داری.
آذر
ارسال یک نظر