۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

فصل چهارم. بکوش تا احمق ها به خوشبختی برسند!!!!!!

بکوش تا احمق ها به خوشبختی برسند....
چوپان چشمهایش را گشود.آنچه را می دید، باور نمی کرد.به اطراف خیره ماند. خدای پابرهنگان لبخند موذیانه اش را بار دیگر تکرار کرد.خودش هم از کاری که می کرد در تعجب بود.نمی دانست چرا قرار است در حق این مرد-چوپانی که تمام وقتش با چهارپا سپری شده است ودر تمام عمرکفشی به پا نداشته- اینهمه لطف کند.از همان وقت که مرد را برگور خر مرده اش یافته مهرش را دردل گرفته بود؟؟؟؟؟.ازسادگی و امی بودنش کیف می کرد.اصلن این خدا فکر می کرد دنیا فقط برای همین مردچوپان بنا شده است.وحیوانات ذی شعور تنها گوسفندان گنگی هستند که نیاز به بزی دارند تا راه را از بیراهه نشانشان دهد. خدای پابرهنگان هرگز نمی خواست به یاد بیاورد که حیوانات ذی شعور قبل ازاینکه خودش پابرهنه به اندیشه ی بشری وارد شود، به نیروی نیک اندیشی ونیک گفتاری ونیک کرداری،سرآمد دوران بوده است. نمی خواست ونمی توانست باور کند که خدای حیوانات ذی شعور، درهمین سه باورِبه ظاهر ساده، هستی یافته است،و تنها ،مفهومی است انتزاعی که چون وجدانی بیدار،دوستدار وحافظ نیکی است،اصلن عقلش به این چیزها قد نمی داد.شاید هم خودش را به نفهمی میزد؟؟؟؟!!! ((کاری که همه !!!این روزها می کنند همه ی کسانی که می خواهند خداگونه کاری را پیش ببرند و می تواند ریشه در باورها وآموخته های این نوع حیوانات بی شعور داشته باشد.زیرا می گویند:می خواهی کسی را بشناسی ببین خدایش کیست.... توضیح مترجم؟؟؟!!!))
اما بی شک خداپابرهنگان می دانست که حکومت احمق ها جز با نشر وگسترش حماقت امکان پذیرنیست.حماقت پروری باید سر لوحه ی برنامه ها وجزو اهداف دراز مدت قرار می گرفت.تنها در سایه ی همین حماقت می توانست به مادام العمر بودن خودش مهر تایید بزند .
خدای پابرهنگان به شوخ کینه ،نیشگونی از مرد چوپان گرفت. چوپان گفت:آوخ -
واین کلمه چون خوانش های متفاوتی دارد بعد از نزول نص صریح ،به نام حروف مقطعه وجزو معجزاتِ نص صریح شناخته شد که بعدن کامل آن خواهد آمد- خدای پابرهنگان چشمکی زد،وگفت :من به نیروی حُمق تو،حُمُق را بر این مرز وبوم پر گهر مسلط خواهم کرد.بکوش تا احمق ها به خوشبختی برسند......
بکوش تا احمق ها به خوشبختی برسند.......
بکوش تا احمق ها به خوشبختی برسند.....

این جمله چون زنگوله در گوش مرد چوپان تکرار می شد.ناگهان به خود آمد.. کنار قبر خر مرده اش نشسته بود..
.
مثل رویا بود.. به آسمان رفته بودم ،انگار...عرش اعلی بود...علفچری چنین زیبا....در زمین نمی تواند باشد.... نی لبکم کو؟؟؟ این نی لبک ..این گوسفندان...این بزها...حکومت احمق ها....
گوسفندانش با نگاهی عاقل اندر سفیه نگاهش می کردند... از واگویه های مرد چوپان حیرت زده بودند....اما نمی توانستند تجزیه وتحلیلی داشته باشند....

۲ نظر:

من گفت...

محشر بود. زود باش منتظر بقیه ام مترجم جان!!!!
آذر

ناشناس گفت...

نمی دونم این نوشتن ها از چی سرچشمه می گیره..... اما دل پری از این مذهب داری که اینطوری بهش حمله کردی