۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

سرنوشت حیوان باشعور


از کتاب" التاریغ التمدنیا الحی یوا نات ذی الشعوریه....."فی الاسارات ......
.....وخدا، از آنجا که برای متقاعد کردن این دسته حیوانات ذی شعور،زحمت زیادی کشیده بود،وجدانش راضی نمی شد!! آنها را بدون راهبر بگذارد...از طرفی ..اگر کسی ،کمی به خود زحمت می داد ومی اندیشید،چه کلاهی قرار است سرشان گذاشته شود....تمام رشته هایش پنبه می شد..به همین دلیل.. در به در به دنبال کسی می گشت تا بتواند او را بر حیوان ذی شعور مسلط کند..تا به موقع خمس وزکاتشان را بپردازند و به امور معنوی خود رسیدگی کنندو کاری هم به کار امور دنیوی نداشته باشند..........مانده بود چه کند......
........روزی خدا، غرق در تفکرات خود ، از دهی می گذشت......خر مرده ایی بر گور ی ، نوحه می خواند.....چوپانی بودوگوسفندانی داشت..... ویک بز سر زن وجنگی ..... وسگهای بیشمار...خداازوجنات و سکنات و گریه وزاری مرد چوپان غرق شادی شد.... "بی گمان او راهنمای مورد نظر خود را یافته بود ..."
رفت وکنار مرد نشست....چوپان همچنان در مرگ الاغش نوحه می خواند.. با آنکه الاغ یکبار مرد رادر فصل عشقبازی خرانه اش برزمین کوفته ودستش را شکسته بود، اما به هر حال الاغ سر به راهی بود ولیاقت پالان نهادن داشت.......
قلب خدااز دیدن این صحنه های روحانی فشرده شد.....کم کم، به سبب حضور خدا در کنارمردچوپان، احساس عجیبی به او دست داد...... نسیم خنکی را حس کرد.....لحظه ی حضور فرا رسیده بود...بی شک مرد چوپان تنها به سبب همین روح لطیف و ظریف مورد عنایت قرار گرفته بود وخدا می خواست او را از میان تمام این حیوانات ذی شعور بر کشد......خدا نمی توانست منتظر بماند،زیراتمام فرشتگان مرخصی گرفته بودند تا در جشنی که شیطان برای عصیان خود ترتیب داده بودشرکت کنند...پس خود مجبور شد در هیات گوسفندی ظاهر شود....گوسفند که تا آن لحظه جز علف خوردن چیزی نیاموخته و بع بع کردن تنها کلمه ی با ارزشی بود که به تقلید از این وآن یاد گرفته بود..... اینبار..... با لحنی آسمانی.... مرد را مورد خطاب قرار داد.......
ادامه دارد.........

۱ نظر:

من گفت...

پاییز من
بی صبرانه منتظرم زود باش بقیه اش را بنویس.
آذر