مادربزرگ.....
تنها بزرگ بازمانده از خاندان وسیع و درندشت «..... » این روزها حال خوشی نداره.... شخصیت عجیتی داشت ...اون موقع که حالش خوب بود و زمین زیر پاهاش می لرزید.. یه زمانی دنیا مال اون بود.. یه زمانی به همه چیز و همه کس فخر می فروخت..به بچه هاش...به غریبه ها... به پیر و جوان... زبان گزنده ای داشت.....دنیا رو به قول معروف..........
الان گیجه ...نمی دونه کجاست...تنها حسی که براش مونده حس خوردن و ....
حالا که بهش نگاه می کنم ..می بینم .به تعریفی که از مامان بزرگا می کنند جور در نمیاد.... یه چیزی توش نیست.... یه حسی که هیچ وقت پیداش نکردم....
اما دوستش دارم.... فقط برای دل خودم..... نه به خاطر خودش.... چون احتیاج دارم که یه مامان بزرگ رو دوست داشته باشم.....چون عمه خانوم بابا مرده و مامان بزرگ مجبوره که نقشش رو خودش ایفا کنه.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر