این روزا تنها جایی که می تونم یه کمی نفس بکشم...کلاسهای پروفسور «ر» است...تنها کسیه که غیر از «تیوب رز» میشه خیلی راحت باهاش صحبت کرد......
امروزپروفسور «ر» موذیانه ازم پرسید روزه ام یا نه....به اون نمی تونم دروغ بگم... نمی دونم چه اصراری داره که این سوال روهر جلسه بپرسه... گفتم: بله.... اما فهمید که روزه نیستم....یکمی خندید ...یکمی ناراحت شد... یکمی هم تو فکر فرو رفت...... قراره سر پل سراط پارتیم بشه....خندیدم و بهش گفتم که نمی خوام بهشت برم.... اگر هم قرار باشه جایی برم ترجیج می دم جهنم باشه تا بهشت.... تازه اونم جهنم ایرانی ها ی باستان...توافق کردیم که اون موقع من براش یخ بفرستم اون هم در عوض برام یه کمی از گرمای جهنم بفرسته.......قراره یه مطلب در این مورد به انگلیسی بنویسم....
چند دقیقه مونده تا ساعت 12 شب.... بلندگوی مسجد هنوز روشنه...خوبه که خیلی نزدیک مسجد نیستیم.... این مردم هنوز به این شعور نرسیدند که مهمترین چیزی که باید بهش توجه کنند رعایت حق دیگرانه...حق آرامش داشتن.... به نیروی ایمانی که ندارن... و مناجاتی که از سقف مسجد بالاتر نمی ره ... آرامش رو از دیگران سلب می کنند...نمی تونی حرفی بزنی چون محق نیستی.... تنها یک لامذهبی که وقتی اسمتو میارند باید دهنشونو آب بکشند.....
وای کی می خواد این گریه تموم بشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خسته شدم بس که گریه شنیدم......صدای جیر جیرک ها رو ترجیح می دم.... حداقل یه ریتمی داره....هرچند یه ریتم تکراری.......
گاوان و خران بار بردار به زآدمیان مردم آزار.....
گاوان و خران بار بردارررررررررررررر
به زآدمیان مردم آزارررررررررررررررر
گاوان و خرانننننننننننننن
به زآدمیاننننننننننننننننن
بیزارم...بیزارم....بیزارم............
تکه ایی آرامش به من بدهید.........
پیوست1: دوباره مجبور شدم این پست رو باز کنم.....اینجا«...» ساعت 1 دقیقه بامداد.... هنوز مسجد در حال نالیدن است....قراره برای خود شون به زور از خدا مغفرت بخرند...با پولی که آخر ماه به جیب شیخ روانه می کنند....
پیوست 2: همین الان یه دسته حاج آقا و حاجیه خانم .... بادست پر از ثواب و دهان پر از گناه و سر و صدای فراوان ازکوچه گذشتند.....
پیوست 3: من چقدر بیخوابم.....