۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

امروز..حیاط خانه ی ما









.
.
امروز...پنج شنبه 2 مهر 88
حیاط خانه ی ما.....باران
من این پشتم....
زیر چتری که باید بسته می شدو
من از ترس اینکه مبادا مثل کلوخ آب بشم زیرش قایم شدم...

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

باز باران....


باز باران ....
بی ترانه
بادوصد رنج فراوان
می خورد بربام خانه!!!!
یادم از باران دیروزی نمی آید ...
تمام باد و باران های دیروزی
تمام خواب های ناز هرروزی
به یکباره شکست و
غول بیداری نمایان شد...
دگر ده سالگی هامان
دگر آزادگی هامان
یکی رویای بی رنگ زمستان شد ...
نه دیگر بس کن ای شاعر
که باران سالیان سال
با ترانه ...
روی این سقف کج و معوج نمی بارد....
.............
چه می شد
بار دیگر ،
خواب؟؟؟!!!! ما را با خودش می برد
از این اوراق پر کابوس
به دفترهای مشق بچگی هامان
که باران
با گوهرهایش
سرود تازه ای می خواند....

فی البداهه.... با باران....
پیوست :این عکس از من نیست.یکی از دوستان برام فرستاده





تفکر و اندیشه ..با ریش و پشم نمی شه....

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران.....
مشکاتیان هم مثل همه ی هنرمندان آزاد این کهن بوم وبر....قربانی عرب پرستی وعرب زدگی دولت بی شرف ایران شد و بی هیچ یاد و نامی در رسانه ،به خاطره ها پیوست....
بر طبق نظریه ی «سپیر- ورف » زبان ارتباط تنگاتنگی با فرهنگ و ایدئولوژی،رفتار و منش و طرز تفکریک جامعه داره....وقتی زبان یک ملت و جامعه ی زبان ریش و پشم باشه ...2500 سال تاریخ یکدفعه گم میشه و مجهول و هنرمندان بزرگ میشن خس و خاشاک و عرب مارمولک خورپابرهنه میشه تاج سر تمدن آریایی....
تفکر و اندیشه .....با ریش و پشم نمی شه...

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

مامان بزرگ

مادربزرگ.....
تنها بزرگ بازمانده از خاندان وسیع و درندشت «..... » این روزها حال خوشی نداره.... شخصیت عجیتی داشت ...اون موقع که حالش خوب بود و زمین زیر پاهاش می لرزید.. یه زمانی دنیا مال اون بود.. یه زمانی به همه چیز و همه کس فخر می فروخت..به بچه هاش...به غریبه ها... به پیر و جوان... زبان گزنده ای داشت.....دنیا رو به قول معروف..........
الان گیجه ...نمی دونه کجاست...تنها حسی که براش مونده حس خوردن و ....
حالا که بهش نگاه می کنم ..می بینم .به تعریفی که از مامان بزرگا می کنند جور در نمیاد.... یه چیزی توش نیست.... یه حسی که هیچ وقت پیداش نکردم....
اما دوستش دارم.... فقط برای دل خودم..... نه به خاطر خودش.... چون احتیاج دارم که یه مامان بزرگ رو دوست داشته باشم.....چون عمه خانوم بابا مرده و مامان بزرگ مجبوره که نقشش رو خودش ایفا کنه.....

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

کلاس پروفسور«ر»

این روزا تنها جایی که می تونم یه کمی نفس بکشم...کلاسهای پروفسور «ر» است...تنها کسیه که غیر از «تیوب رز» میشه خیلی راحت باهاش صحبت کرد......
امروزپروفسور «ر» موذیانه ازم پرسید روزه ام یا نه....به اون نمی تونم دروغ بگم... نمی دونم چه اصراری داره که این سوال روهر جلسه بپرسه... گفتم: بله.... اما فهمید که روزه نیستم....یکمی خندید ...یکمی ناراحت شد... یکمی هم تو فکر فرو رفت...... قراره سر پل سراط پارتیم بشه....خندیدم و بهش گفتم که نمی خوام بهشت برم.... اگر هم قرار باشه جایی برم ترجیج می دم جهنم باشه تا بهشت.... تازه اونم جهنم ایرانی ها ی باستان...توافق کردیم که اون موقع من براش یخ بفرستم اون هم در عوض برام یه کمی از گرمای جهنم بفرسته.......قراره یه مطلب در این مورد به انگلیسی بنویسم....
چند دقیقه مونده تا ساعت 12 شب.... بلندگوی مسجد هنوز روشنه...خوبه که خیلی نزدیک مسجد نیستیم.... این مردم هنوز به این شعور نرسیدند که مهمترین چیزی که باید بهش توجه کنند رعایت حق دیگرانه...حق آرامش داشتن.... به نیروی ایمانی که ندارن... و مناجاتی که از سقف مسجد بالاتر نمی ره ... آرامش رو از دیگران سلب می کنند...نمی تونی حرفی بزنی چون محق نیستی.... تنها یک لامذهبی که وقتی اسمتو میارند باید دهنشونو آب بکشند.....
وای کی می خواد این گریه تموم بشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خسته شدم بس که گریه شنیدم......صدای جیر جیرک ها رو ترجیح می دم.... حداقل یه ریتمی داره....هرچند یه ریتم تکراری.......
گاوان و خران بار بردار به زآدمیان مردم آزار.....
گاوان و خران بار بردارررررررررررررر
به زآدمیان مردم آزارررررررررررررررر
گاوان و خرانننننننننننننن
به زآدمیاننننننننننننننننن
بیزارم...بیزارم....بیزارم............
تکه ایی آرامش به من بدهید.........
پیوست1: دوباره مجبور شدم این پست رو باز کنم.....اینجا«...» ساعت 1 دقیقه بامداد.... هنوز مسجد در حال نالیدن است....قراره برای خود شون به زور از خدا مغفرت بخرند...با پولی که آخر ماه به جیب شیخ روانه می کنند....
پیوست 2: همین الان یه دسته حاج آقا و حاجیه خانم .... بادست پر از ثواب و دهان پر از گناه و سر و صدای فراوان ازکوچه گذشتند.....
پیوست 3: من چقدر بیخوابم.....

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

دیشب....


جنگل....

من....ن...ا...

بد نبود... خوش گذشت....

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

به نام من...

.......... ۱۵ شهریور ۳۱ ساله شدم؟؟!!!! یه زن ۳۱ ساله ..با کوله ای باز نشده از بچگیهاش.....شاید دنبال یه بهانه می گشتم که بگم تولدمه .... یه تولد دروغین..... یه تولد شناسنامه ایی...... هربارکه از مادرمی پرسم ، کی ؟؟؟؟ با خنده میگه....باران می بارید...هوا سرد بود ... فصل پنبه چینی.......؟؟؟!!!!و من دقیقن می فهمم که چقدر فصل پنبه چینی مهم بود...که به یادمادرمونده...هرچندا الان مدت هاست که اینجا کسی پنبه نمی کاره و حتی کارخونه های روغن کشی و نساجی هم بسته شدند......
امشب با تاخیر از خیل تمام آنها که می شناختم..... یک آشنا به تصادف .... تولد شناسنامه ایم رو تبریک گفت....یک آشنا که شاید آخرین نفری بود که انتظار داشتم تولدم رو به یاد داشته باشه....
گاهی بچگیم خیلی اذیتم می کنه...مثل امشب......

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

دختر ناخلف مادر...

من ....دختر ناخلف مامان...
امشب با مادربحث کردم.... بگومگو شاید بهتر باشه... یه عمر با چند لیتر شیری که بهم داده ،که اغلب هم تو معدم باقی نمی موند وبا آروغ بالا می آمد ... تو سرم زد و از من تقاص شب بیداری ها و گهواره تاب دادن ها و ترو خشک کردن ها رو گرفت....مشکلش اینه که نمی خواد تفاوت فردی وتفاوت سلیقه و حق انتخاب و اختیار رو قبول کنه. انتظار داره همه مثل اون رفتار کنند .فکر نمی کرد باهاش برخورد کنم... ولی لازم بود...اصلن هم ناراحت نیستم. کارمم خیلی درست بود... ظرفیت من هم حدی داره ..نمی خوام فرشته باشم...می خوام خودم باشم...فقط خودم..نه هیچ کس دیگه....