۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

مترسک

"مترسک ها روز به روز شبیه تر می شوند... پرنده ایی نیست.«شهابک»."
با قبایی کهنه و ناکوک
با تنی انباشته از کاه،
چشمهایش،
قلب وروحش ،
خاطراتش ....کاه
کاه اندود مغزِ پوده اش
زیرِ کُله پنهان
مترسک
ایستاده همچنان بر ساق چوبِ خویش
چون " پادشاهی لنگ ، قد علم کرده، تماشا را
بر بلندایی"
با خیالی ....
"تا کلاغی را بترساند "

این امین مرد شالیکار!!
موذیانه کرده است اما
آغوش خود را باز
روی تاراج هزاران زاغ

بر جای مانده مرد شالیکار
خفته زیر سایه ی ابری
نه!!....... مرده است انگار؟؟!!
با لباسی کهنه پاره از مترسک بیش
عقل خود را کرده همراه مترسک خواب.....!!!!!
با دلی آکنده از امیدِ بیهوده
می کند شکر خدایی
عقل دزدیده...

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

LIFE TIME INTERTAINER
این عنوان مردی است که به تازگی دنیای غرب از دست داده است...وفکر می کنم به همان اندازه که ادیسون در زندگی بشر امروز نقش دارد و برای همیشه نام ویادش به نیکی برده می شود- البته نه در ایران ..که همه بی دلیل برای کس دیگری آبرو می خرند و صلواتشان را نثار روح کس دیگری می کنند!!!!!!!!!!!!!!!!!!-.. مایکل جکسون هم(با آنکه تمام کوشش را به کار گرفت تا سفید پوست شود"وشاید فکر می کرد بشر سفید پوست خاصیت بیشتری نسبت به جنس سیاه دارد؟؟؟؟؟؟") به عنوان خواننده ی سیاه پوست همواره در یادها خواهد ماند.
شاید یکبار بیستر صدای او را نشنیده ام... اما باید به تمام کسانی که به شادی می اندیشند و در اندیشه ی شادی مردمند احترام گذاشت...مهم نیست از کدام تبار واز کدام مسلک ..مهم آوازی است که روح بلند انسانی می سراید...
.
.
ناخودآگاه تمام اندیشه ام را پر می کنید.... شمایانی که هیچ گاه ندیدمتان وشاید اگر درخیابان از کنارهم رد می شدیم...به دشواری برای نگاه کردن به هم سرهایمان را بالا می آوردیم...
...افسوس پیش از این هیچ کس
از آوازی که دردستانتان خشکید خبر نداشت....
پیوست...... همین الان بارون شروع شد...ساعت 11:35 دقیقه شب ...بوی نم خاک بارون خورده تمام فضای اتاقم رو پر کرده.... و منو به یاد مهرانه پاییزان میندازه...

۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

فصل چهارم. بکوش تا احمق ها به خوشبختی برسند!!!!!!

بکوش تا احمق ها به خوشبختی برسند....
چوپان چشمهایش را گشود.آنچه را می دید، باور نمی کرد.به اطراف خیره ماند. خدای پابرهنگان لبخند موذیانه اش را بار دیگر تکرار کرد.خودش هم از کاری که می کرد در تعجب بود.نمی دانست چرا قرار است در حق این مرد-چوپانی که تمام وقتش با چهارپا سپری شده است ودر تمام عمرکفشی به پا نداشته- اینهمه لطف کند.از همان وقت که مرد را برگور خر مرده اش یافته مهرش را دردل گرفته بود؟؟؟؟؟.ازسادگی و امی بودنش کیف می کرد.اصلن این خدا فکر می کرد دنیا فقط برای همین مردچوپان بنا شده است.وحیوانات ذی شعور تنها گوسفندان گنگی هستند که نیاز به بزی دارند تا راه را از بیراهه نشانشان دهد. خدای پابرهنگان هرگز نمی خواست به یاد بیاورد که حیوانات ذی شعور قبل ازاینکه خودش پابرهنه به اندیشه ی بشری وارد شود، به نیروی نیک اندیشی ونیک گفتاری ونیک کرداری،سرآمد دوران بوده است. نمی خواست ونمی توانست باور کند که خدای حیوانات ذی شعور، درهمین سه باورِبه ظاهر ساده، هستی یافته است،و تنها ،مفهومی است انتزاعی که چون وجدانی بیدار،دوستدار وحافظ نیکی است،اصلن عقلش به این چیزها قد نمی داد.شاید هم خودش را به نفهمی میزد؟؟؟؟!!! ((کاری که همه !!!این روزها می کنند همه ی کسانی که می خواهند خداگونه کاری را پیش ببرند و می تواند ریشه در باورها وآموخته های این نوع حیوانات بی شعور داشته باشد.زیرا می گویند:می خواهی کسی را بشناسی ببین خدایش کیست.... توضیح مترجم؟؟؟!!!))
اما بی شک خداپابرهنگان می دانست که حکومت احمق ها جز با نشر وگسترش حماقت امکان پذیرنیست.حماقت پروری باید سر لوحه ی برنامه ها وجزو اهداف دراز مدت قرار می گرفت.تنها در سایه ی همین حماقت می توانست به مادام العمر بودن خودش مهر تایید بزند .
خدای پابرهنگان به شوخ کینه ،نیشگونی از مرد چوپان گرفت. چوپان گفت:آوخ -
واین کلمه چون خوانش های متفاوتی دارد بعد از نزول نص صریح ،به نام حروف مقطعه وجزو معجزاتِ نص صریح شناخته شد که بعدن کامل آن خواهد آمد- خدای پابرهنگان چشمکی زد،وگفت :من به نیروی حُمق تو،حُمُق را بر این مرز وبوم پر گهر مسلط خواهم کرد.بکوش تا احمق ها به خوشبختی برسند......
بکوش تا احمق ها به خوشبختی برسند.......
بکوش تا احمق ها به خوشبختی برسند.....

این جمله چون زنگوله در گوش مرد چوپان تکرار می شد.ناگهان به خود آمد.. کنار قبر خر مرده اش نشسته بود..
.
مثل رویا بود.. به آسمان رفته بودم ،انگار...عرش اعلی بود...علفچری چنین زیبا....در زمین نمی تواند باشد.... نی لبکم کو؟؟؟ این نی لبک ..این گوسفندان...این بزها...حکومت احمق ها....
گوسفندانش با نگاهی عاقل اندر سفیه نگاهش می کردند... از واگویه های مرد چوپان حیرت زده بودند....اما نمی توانستند تجزیه وتحلیلی داشته باشند....

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

برای بیداران این روزهاوروح بلند انسانیشان

وقتی همه خواب بودند
قصه ی من به سر رسید
اتفاقی هم نیفتاد!!!!!!!!!!!!!
نه برگی جنبید....
نه خوابی شکست.....
کلاغ هم فردا
خبرش را همه جا
جار خواهد زد
به همین سادگی.....؟؟؟؟!!!!!!

۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

سرنوشت حیوان ذی شعور

قسمت سوم:
الفارس ،الارض الحیوانات الذی الشعوریه:
"پارس "سرزمین حیوانات ذی شعور:
....گوش مرد چوپان را گرفت وپیچاند با لگد او را به سرزمین پارس انداخت.......!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خدای پابرهنگان تا قبل از آنکه پایش به سرزمین پارس برسد جز بوی پهن وپشکل چیزی استشمام نکرده بود ... هر وقت به این سرزمین پا می گذاشت از بوی خوش گیاهان و سرسبزی علفزاران سرش به دوران می افتاد.وهمیشه به خاطرپابرهنگی و عقب ماندگی حیوانات بی شعور سرزمین خودش ، از شادکامی وشادخواری حیوانات ذی شعور غرق نفرت و انزجار می شد...به همین دلیل سال ها زحمت کشیده و از طریق خواب کردن حیوانات ذی شعورو به نیروی گروهی بیسواد و خرافه پرست- که همواره جزو لاینفک زندگی بشر بوده اند ودر بحرانی ترین زمان همه چیز را فلج می کنند و کاری به کار مرگ همسایه ندارند وبیشتر آتش به خرمن می زنند تا آبی بر آتش باشند- "چونان خرمگس هایی سمچ به زیر دم اسبان وحشی"... راه خود را هموار کرده بود تا بتواند ثروت و شوکت و فرهنگ حیوانات ذی شعور را از میان بردارد....
خدا ی پابرهنگان،نگاهی به چوپان انداخت.چوپان، مست از رایحه ی خوش ،با چشمانی بسته یکی از نغمه هایی را که همیشه برای گوسفندانش می خواند،زیر لب زمزمه وبه اطراف فوت می کرد... خدا می خواست دوباره نطق کند که پشیمان شد.... بی شک چوپان زبان گوسفندان ودو ،دوتا ،16 تایِ چوپانی را بهتر درک می کرد...پس با زبان چوپانان با او سخن گفت:

چوپانِ پا برهنه!!!در آینده ایی نزدیک گوسفندانت زاد وولد خواهند کردوبر تعدادشان افزوده خواهد شد آنگونه که تمام گستره ی زمین برای چریدنشان ناکافی خواهد بود...بزهایت به زودی چنان فربه می شوند که هرکدام به قیمت سرزمینی ارزش خواهند داشت ...صدای نی لبکت به زودی حیوانات ذی شعور را مسخ می کند وبه خم وراست شدن وا خواهد داشت ... تو علاوه بر تمام آنها سروری بر حیوانات ذی شعور را...... خدا ادامه نداد...از بلایی که می خواست بر این حیوانات ذی شعور نازل کند کمی یکه خورد.. لبخند موذیانه ایی زد..آی چوپان چشمهایت را باز کن..... اینک این سرزمین علفچری است تازه و بکر.....تا می توانید بخورید وبچرید وبیاشامید وفربه شوید وبترکید و حیف ومیل کنید اما از ذخیره کردن با ز نمانید که ثروت محدود است و شما نامحدود...

۱۳۸۸ تیر ۲, سه‌شنبه

سرنوشت حیوان ذی شعور

فصل دوم:

ای چوپان به تحقیق تو از میان حیوانات بی شعور بر انگیخته شدی ،تا بر نوع ذی شعور تسلط یابی ،اینک برای آنکه این امر بر تو مسلم شود ، یکی از نشانه های خویش را که همانا صحبت کردن گوسفندی است بر تو آشکار کرده ایم ،به هوش باش که نشانه هایمان را کوچک نشماری، ای چوپان تو به زودی به نیروی چوب دستیت بر این نسل سروری وبزرگی خواهی یافت همانگونه که پیش از این بر گوسفندانت سروری وبزرگی داشته ای ،ماتو را به سرزمینی بشارت می دهیم که مردمانش در زیبایی بی نظیر ودر تمدن بسیار پیشرفته اند ،سرزمینی آباد ، با فرهنگی بی مثال ....آنجا برای تو زنان زیبارو و غلامان و کنیزکانی بیشمار فراهم آورده ایم وخوردنی ها ونوشیدنی های گوارایش ،تو را از خوردن مارمولک نجات خواهد داد،سایه ی درختانش تو را از آرامش خواهد بخشید و ثروت بیشمارش تو را از فقر وتنگدستی رها خواهد نمود،به یقین تو در بهشت زمینی پا خواهی گذاشت ؛ ای چوپان اینک این حیوانات ذی شعور را مسخ کرده و به نیروی جهل و خرافات آنها را برای پیروی از تو آماده نموده ایم ،مادام که این مردمان در خوابند، ثروت بی پایانشان از آن توو فرزندان بر حقت خواهد بود اما بترس از روزی که حیوانات ذی شعوردر پی شکستن طلسم بر آیند وبخواهند که از خواب بیدار شوندو به یاد بیاورند که چه بر سرشان آورده ایم آنگاه دچار مشکل خواهی شد پس به یاد داشته باش که این حیوان ذی شعور را از شوریدن علیه خود بترسانی ،ما به تو علم الحیل وعلم لفاظی ومغلطه وسفسطه را خواهیم آموخت ،وتو به زودی قدرت دروغ بافی را کشف خواهی کرد،اینک برخیز که ما به جبران خر مرده ات ،پادشاهی بر حیوانات ذی شعور را به تو ارزانی داشته ایم وبدان هیچ قدرتی بالاتر از قدرت ما نیست.
گوسفند به بع بع کردن افتاد، خدا از جسمش خارج شده بود وبر بالای تخته سنگ به آشی که پخته بود،به تماشا ایستاد چوپان مبهوت به گوسفند خیره ماند،"چقدرقلنبه سلنبه سخن گفت"کله اش را خاراند." دریغ که حتی کلمه ای ازآن را سردر نیاورده ام" ودوباره به گریه وزاری پرداخت.خدا که از گولی چوپان تعجب کرده بود برای لحظه ایی از انتخابش پشیمان شد " حیف آنهمه در افشانی ...گویی که در گوشِ ...یاسین خوانده ام" اما چاره ایی نداشت ... باید دوباره دست به کار می شد...

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

دلم گرفته .....اینروزها تمام ابرها در دلم گریه می کنند

......صدا.. گم....گوش ها ...بر هر نوایی کر
نگاهی هست اگر جایی
فریب آتشی سوزنده دارد پشت خود پنهان.....
نه گویی هیچ دستی... هیچ نوری نیست....
نه فانوسی...نه شب تابی...

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

سرنوشت حیوان باشعور


از کتاب" التاریغ التمدنیا الحی یوا نات ذی الشعوریه....."فی الاسارات ......
.....وخدا، از آنجا که برای متقاعد کردن این دسته حیوانات ذی شعور،زحمت زیادی کشیده بود،وجدانش راضی نمی شد!! آنها را بدون راهبر بگذارد...از طرفی ..اگر کسی ،کمی به خود زحمت می داد ومی اندیشید،چه کلاهی قرار است سرشان گذاشته شود....تمام رشته هایش پنبه می شد..به همین دلیل.. در به در به دنبال کسی می گشت تا بتواند او را بر حیوان ذی شعور مسلط کند..تا به موقع خمس وزکاتشان را بپردازند و به امور معنوی خود رسیدگی کنندو کاری هم به کار امور دنیوی نداشته باشند..........مانده بود چه کند......
........روزی خدا، غرق در تفکرات خود ، از دهی می گذشت......خر مرده ایی بر گور ی ، نوحه می خواند.....چوپانی بودوگوسفندانی داشت..... ویک بز سر زن وجنگی ..... وسگهای بیشمار...خداازوجنات و سکنات و گریه وزاری مرد چوپان غرق شادی شد.... "بی گمان او راهنمای مورد نظر خود را یافته بود ..."
رفت وکنار مرد نشست....چوپان همچنان در مرگ الاغش نوحه می خواند.. با آنکه الاغ یکبار مرد رادر فصل عشقبازی خرانه اش برزمین کوفته ودستش را شکسته بود، اما به هر حال الاغ سر به راهی بود ولیاقت پالان نهادن داشت.......
قلب خدااز دیدن این صحنه های روحانی فشرده شد.....کم کم، به سبب حضور خدا در کنارمردچوپان، احساس عجیبی به او دست داد...... نسیم خنکی را حس کرد.....لحظه ی حضور فرا رسیده بود...بی شک مرد چوپان تنها به سبب همین روح لطیف و ظریف مورد عنایت قرار گرفته بود وخدا می خواست او را از میان تمام این حیوانات ذی شعور بر کشد......خدا نمی توانست منتظر بماند،زیراتمام فرشتگان مرخصی گرفته بودند تا در جشنی که شیطان برای عصیان خود ترتیب داده بودشرکت کنند...پس خود مجبور شد در هیات گوسفندی ظاهر شود....گوسفند که تا آن لحظه جز علف خوردن چیزی نیاموخته و بع بع کردن تنها کلمه ی با ارزشی بود که به تقلید از این وآن یاد گرفته بود..... اینبار..... با لحنی آسمانی.... مرد را مورد خطاب قرار داد.......
ادامه دارد.........

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

بدون شرح






اینروزها....

مارهای ضحاک

دیگر به مغز 2 جوان تغذیه نمی شوند.....

۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

لولوی سر خرمن.........
اگر می خواهی بر مردم ایران حکومت کنی ...بگذارآنهاهمیشه بیسواد ودر فقر باشند...."از پندهای آقا محمد خان قاجار به فتحعلیشاه"
امروز مدیر مدرسه زنگ زد... با کلی اظهار خجالت و عذر خواهی که: از طرف اداره تحت فشارم ، دانش آموزان تک تجدیدی باید به ده برسند....
اداره:"اگر قبول نشوند راندمان قبولی ما پایین می آید....
سیستم قبول نمی کند و...
یه کاریش بکن وگرنه توبیخ می شوی....
اگر دانش آموز در این درس نمره نیاورده،اشکال از دبیر است نه دانش آموز.....
اگر تو هم اینکارو نکنی ،ما خودمون این کارو می کنیم....."
خوب می رسیم به عملکرد دبیران محترمی که دانش آموز از درسشان نمره ی قبولی گرفته است
"دبیر علوم اجتماعی امتحان پایان ترم جغرافی: به کوههای یخی چی می گفتیم؟؟؟؟ آیس...چی چی؟؟؟؟؟ بابا "برگ "وبنویس دیگه......." سولماز ورقتو خیلی جمع نکن!!!......"
دبیرعلوم : " فقط سوالاتی که بهتون دادم رو بخونید !!؟؟؟؟"..... ومنظور از این سوالات ...اونای نیست که در طول ترم کار می شوند....
دبیر زبان هم با کمال شجاعت وافتخار هنگام تصحیح ورقه ، دوتا خودکار قرمز ومشکی رو بهم چسب زده .... با وقاحت تمام آن را نشان می دهد....واینقدر شعورش نمی رسد که حداقل جوابها رو دو رنگ ننویسد....
...............در درس های دیگرهم با نمره های ناپلئونی قبول می شود وگرنه او که نمی تواند َُِ را از هم تشخیص بدهد چطور در درس عربی نمره ی 16 می آورد...؟ یا وقتی نمی تواند حروف رااز هم تشخیص دهد چطور می تواند در درس های خواندنی نمره ی قبولی بگیرد؟
نمی دانم...مفهوم تدریس را فراموش کرده ام.... گاهی شک می کنم... یا من بلد نیستم تدریس کنم.... یا معلم های دیگر معجزه می کنند...
از همه جالبتر شعور دانش آموز است که انصافن بیشتر از کارمندان اداره می فهمد.... او که خود می داند چه گندی به امتحاناتش زده است .... سال بعد سر همان کلاس ِ پارسال حاضر می شود و.... با چشمانی گرد شده ودو تا شاخ و خنده ای گوشه ی لب ... می بیند قبول شده است و دانش آموز کلاس بالاتر است......و با ریشخندی آشکار لای کتابش را از همان ابتدا می بندد وبه انتظار معجزه ی پایان ترم وفرشتگان زمینی اش .... می نشیند..... آخر هم می شود رئیس همان اداره !!!!....
البته عملکرد اداره ی آموزش وپرورش که زمانی یکی از مدیرانش ضرب یک عدد در سه چهارم را نمی دانست یا معاونش نمی دانست که لب تاپ ، کیس ندارد.... یا اینکه رئیس سازمان بر اثر لهجه ی دهاتی اش واژه ی سلاح رو به جای صلاح به کار می برد......بعید نیست........

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

نشاط متاسف است.....

امروز شنبه ...23 خرداد 88 ...مثل همیشه از کلاس برمی گردیم ...انگارتمام چراغ قرمزها روشن است... ماشینی رد نمی شود.... جمعی تماشایی ، با خنده ایی کذایی...گروهی هراسان ، با قدمهایی رو به گریز... عده ایی بی تفاوت ، با شانه هایی بالا وبی قید.... هر جلوتر می روم ازدحام بیشتر می شود....سربازهادر دو طرف خیابان با باطوم ایستاده اند.....کمی می ترسم....... آن جلو خبری بود... جمعی درگیر،با سربند و دستبند های سبزو کف زدن های مرتب، چیزی می گویند.....سریع موبایلم را در می آورم... "تیوب رز" نمی گذارد بایستم..... اصلا نمی شود ایستاد....چه برسد به عکس وفیلم ...."نشاط " کنارم نیست..... نفهمیدم از کی .... اما نیست..... با زور دستم را از دست" تیوب رز" رها می کنم..... برمی گردم.... نشاط داخل جدول افتاده است ، نمی تواند حرکت کند....امروز بی دلیل شال سبز گذاشته بود.... به همین دلیل با باطوم .... کمکش می کنم .... دستش را از دستم بیرون می کشد..... با گریه ونفرت فحش می دهد..به خودش.... ورأیی که داده است.....

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

نمی توانیم که نفهمیم....



می گویید کور شوید؟؟!!!... باشد کور می شویم....
می گویید کر شوید؟؟!!!!!... باشد کر می شویم.......
می گویید ماست سیاه است؟؟!!!... چاره چیست.... دستمان زیر سنگ شماست...باشد ماست هم سیاه است...
می گویید اسلام در خطر است؟؟؟!!!! اسلام؟؟؟!!! یا شما؟؟؟!!! این را سردر نمیاورم...

.......امایه چیزی.... نمی توانیم که نفهمیم؟؟!!!! می توانیم؟؟!!!! نمی توانیم نفهمیم این سی سال با ما چه کرده اید....باور کنید هر چه سعی می کنیم نمی توانیم که نفهمیم......

۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

دیروز محمود غزنوی...امروز

دیروز..... محمود غزنوی در جهان انگشت در می کرد و قرمطی می جست و د رلوای دین ،ثروت اقوام وملل را چپاول می کرد تا به خوی سیری ناپذیر خود پاسخی قانونی دهد...
امروز ...... محمود های دیگر، به نام" اسلام در خطر است" !!!!!!!!!!به ترفند قرمطی جستن !!!،در خیابان های آشنای شهر!! آزادی را به دار می آویزند....

۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

ملت وکیش چه معنی دارد

ترسم نرسی به کعـــــــــبه ای اعرابی کین ره که تو می روی به ترکستان است

یه زمانی در کتاب حضورستان از باستانی پاریزی ،مطلبی رو به نقل از روزنامه ی توفیق ..«البته به طنز» خوندم... با این عنوان خری که خریت را از اجداد خود به ارث برده است... ویک صفحه کامل در مورد خریت وهیجان خرکی .....صحبت کرده بود...(ص 285،چاپ دوم،1370، انتشارات ارغوان)مناظره های اخیرهم پر بود از هیجان ها وجفتک انداختن های سران خر طویله(دولت)..........
...........« ملت وکیش چه معنی دارد»(بیدل دهلوی)

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

قاصدک....


قاصدک هان چه خبر آوردی؟
از کجا وزکه خبر آوردی؟
خوش خبر باشی اما..اما...
گرد بام ودر من ..بی ثمر می گردی.
انتظار خبری نیست مرا...
نه زیاری.....

(اخوان ثالث)

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

خاطرات یک نفر .....


به نماز نگویید کار دارم...به کار بگویید وقت نماز است.....
با خجالت تمام ،زیر نگاه های عاقل اندر سفیه مدیر مدرسه یک ساعت مرخصی می گیرم ، یک ساعت مرخصی که به تاوان آن باید یک روز تعطیلم را برای تدریس به مدرسه بروم ،تا نانی که در می آورم حلال باشد....می پذیرم و از مدرسه بیرون می آیم.... آن وقت از روز از این روستای مرزی ،ماشینی به شهر نمی رود....د رمملکت مسلمان به برادران دینی خودم اعتماد ندارم و جرئت نمی کنم مسافت 50 کیلومتری را با آژانس بیایم..... اما امروز مجبورم ....باید حتمن به اداره بروم ،پس با ترس آژانس می گیرم .نمی دانم باید به خدایی که مادر ازآن دم میزند اعتماد کنم یا نه.... راننده ترکمن است و مسن.... باز هم قانع کننده نیست....مجبورم...باید خودم را به اداره برسانم...در مسیر به بی خیالی شترهایی که وسط جاده، روبه روی ما نشخوار می کنند وگاه ضربه ایی به شیشه ی ماشین می زنند وبا دهن کجی از کنارمان می گذرند، غبطه می خورم.....آنها کاری در اداره ندارند..... اما من مجبورم .... باید قبل از ظهر به اداره برسم..... راننده ی آژانس در برابر 5000 تومنی که از من گرفته است حاضر نیست مرا به جایی که می خواهم برساند - برای روستا مسافر زیاد است ...- پس به ترکمنی چیزهایی می گوید، می داند که از آن سر در نمی آورم.... وقت ندارم با او کل کل کنم .... باید زودتر به اداره برسم...پیاده می شوم ومنتظر تاکسی می مانم.... نظمی نیست...هر کس زودتر دسته تاکسی را بچسبد ،نوبت اوست...پس من شانس کمتری خواهم داشت... "دربست"...... همه به من پوزخند می زنند...به ترکمنی ...به سیستانی چیزی می گویند...فحش می دهند...اوه بله، با این کلمات کاملن آشنا هستم ....اهمیتی نمی دهم......راننده بعد از گرفتن کرایه دربست ،کمی جلوتر مسافر سوار می کند ..اعتراض می کنم... به ترکمنی چیزی می گوید....سعی می کنم خونسرد باشم،خونسرد ..... من باید به اداره بروم......نرسیده به اداره صدای اذان را می شنوم....راننده نمی خواهد مرا به اداره برساند....ابتدای کوچه ی اداره پیاده می شوم....اذان تمام شده است....با خوش خیالی تمام ،امیدوارم که به کارم برسم....وارد سالن می شوم...آقای« پ» در حالیکه لخ لخ دمپایی اش را بر زمین می کشد وصورتش را جلوتر از بدنش گرفته است که آب وارد یقه اش نشود، از کنارم عبور می کند... به سمت اتاق حسابداری می روم... قفل است!!... سری به تعاون می زنم....قفل است!!.... به بایگانی وکارگزینی می روم تا شاید به کارم رسیدگی کنند...قفل است!!!!.......با غصه روی یکی از صندلی های داخل راهرومی نشینم...صدای قرآن و صلوات ودعا می آید...از خانمی که فقط دماغش پیداست ، د رمورد کارکنان اداره می پرسم....نگاهی مشکوک به من می اندازد...از وضع من تعجب می کند که با مانتو پا به حریم اداره گذاشته ام.... میدانم که فحشی هم پشت بند نگاهش به من می دهد... بی آنکه به من جواب دهد با انگشت به درب یکی از اتاق ها اشاره می کند.....بلند می شوم ...جلوتر می روم....نوشته است" به نماز نگویید کار دارم، به کار بگویید وقت نماز است." این اعلان روی درب تمام اتاق ها،دیواره ها ،بولتن های کج وکوله ی اداره به چشم می خورد.... منتظر می مانم....با خودم فکر می کنم "بعد از 10 دقیقه همه بر می گردند....."!!!!!! چشم هایم را می بندم......چهل وپنج دقیقه ایی گذشته است.... صدای لخ لخ دمپایی ها نشان دهنده ی باز گشت کارکنان است..... جلوی درب حسابداری ،چشم به راه می مانم..... از کار دنیایی خودم در این هنگامه ی عزیز دعا ونیایش خجالت زده ام..!!!!... اثری از کارمند محترم حسابداری نیست!!!! دیگر کار از کار گذشته است...... دسته ی دررا برای آخرین بار بالا وپایین می دهم..... می خواهم مطمئن شوم که کسی نیست....با ناامیدی راه می افتم که ......صدای چرخش کلید را می شنوم..... درب از داخل قفل شده است..... کارمند محترم حسابداری در حالیکه چشمش را می مالد با غرولندی زیر لب درب را باز می کند....مبهوت می مانم.. به خاطر عبادت کارمند محترم حسابداری......... کار من 2 ماه عقب می افتد ....
از او ماژیکی می خواهم ...با تعجب نگاهم می کند.... روی کاغذ سفید ی می نویسم " وقتی خواب مومن عبادت است....به خواب نگویید نماز دارم ...به نماز بگویید وقت خواب است" ...
فردا نامه ایی از حراست دریافت می کنم.... باز باید به اداره بروم.... اما اینبار............ همه هستند...همه......