۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

هنوزبه نظر نمیاد بشه یه نفس راحت کشید.......

چهارشنبه،2 دی ماه 88
دیروز پایان نامم رو تحویل استاد دادم.....استاد هم کل چیزهایی که بلغور کرده بودم، وجب کرد....لب و لوچه ای بهم زد وهمش رو سر ریز کرد تو یه پاکت ...روش هم اسم منو نوشت.... با خنده گفت:می خونم ..نظرمو می گم....فکر کنم دیگه مجبوره چیزایی که نوشتم رو بخونه... تا اون موقع هروقت قسمتی از کار رو نشونش می دادم...تورقی می کردو..........دوتا کلمه می نوشت.ونسخه ی جدید صادر می کرد....حالا .......
از اینکه پایان نامم رو تحویل دادم ....هیچ حسی ندارم.....این روزا خسته تر و عصبی تر ازاونم که اتمام کار برام خوشایند باشه....
از روزگار خودم عاضی شدم..... دلم به هیچ چیز خوش نیست..... اما باید نشون بدم که امیدوارم....کسی چه میدونه من چطور می گذرونم........
درد عجیبی پشت گردن و دست چپم احساس می کنم...... سرما خوردگی و آبریزش هم که امانم رو بریده...بهمین دلیل نخواستم «ز» رو ببینم...........
دیروز با یه فیلمنامه نویس آشنا شدم..... در طول مسیر از فیلمنامه هاش گفت و از اینکه به دلیل آزاد کار کردنش ، جایی کارش رو قبول نمی کنن.عجیب حرف می زدو عمیق..... حتی از دکترهای دانشگاهمون هم قوی تر و مسلط تر....وقتی در مورد پایان نامم باهاش حرف زدم ،بیشتر از دکتر «پ» بهم اطلاعات داد...حیف که دیگه نوشتنش رو تموم کردم و خواستم سرش رو هم بیارم....وگرنه می تونست کمک خوبی باشه.

هیچ نظری موجود نیست: