۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

روزهای بیهوده ای اند این روزها....
نمی دونم این تحقیر تا کی ادامه داره.....قدرت و تحملم رو از دست دادم... زود عصبانی می شم...... انگار یه لایه از اعصابم رو برداشتن.....آذر راست می گه...حرکت لاک پشت وار من خودم رو هم کلافه کرده..... اما وقتی رو طناب تنهایی ایستادی و کسی نیست که بتونی حد اقل به یه نگاه مطمئن از طرفش امید داشته باشی....باید خدا رو به خاطر این حرکت لاک پشت وار شکر کنی....
..............................
آذر!!!!!!!می دونستم ایران اومدن جزخرد شدن اعصاب چیزی برات نداره.....می دونستم.... ومطمئنم تو بیشتر از من میدونی که با چه بدبختی داریم دست و پا می زنیم....آذرمن ..رو آوردن به دنیای مجازی بدترین بلای ممکنیه که سرم اومده..... ساعت ها تو اتاقم محبوسم...دور خودم می چرخم..... لحظه هام رو با یه صفحه ی شیشه ای تقسیم می کنم که حالا برام شده بهترین دوست.....
آذر..خودم بهتر از هر کسی می دونم شرایطم چطوره...... خرد شدنم رودارم حس می کنم....صدای شکستنم رو می شنوم.....
باید امیدوار بود...به این حرکت لاک پشت وار.......اما .از یک چیز مطمئنم وهرچی بیشتر می گذره بیشتر مطمئن می شم.... اینکه می بینمت..... بی دغدغه و آرام......آماده باش آذر تمام حرفهام رو تو یه بقچه دارم جمع می کنم.........

هیچ نظری موجود نیست: