۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

اینروزها تنها خبر خوش پذیرفته شدن پایان نامم از طرف استاد بود و درخواست همکاری برای همایش نیما.فکر نمی کردم استاد اینهمه از کارم راضی باشه.وقتی خودش زنگ زد دلم ریخت.....هیچ وقت نگاه ناباورانه اش یادم نمی ره...بی درد سر 180 صفحه مطلب رو گذاشتم رو دستش و بابت راهنمایی های نکرده اش تشکر کردم...وبرگشتم. دوشنبه ازم خواست خودم رو برای همایش نیما حاضر کنم.« اگر بتونی 3- 4 مقاله چاپ کنی بدون کنکور دکترا پذیرفته میشی.»این عین عبارتشه.... خوشحال نشدم.... می تونست خیلی خوشحالم بکنه....اما اینطور نشد. نمی دونم چرا نمی تونم بی دغدغه و از سر بی خیالی .یکبار هم که شده بخندم. ...از اینکه جز آدمهای مشکل دار باشم بیزارم...... از اینکه اینهمه مشکل داشتم و دارم بیزارم.....خسته ام... دلم خنده می خواد.... دلم یه دل سیر آرامش میخواد و نشستن و خیره شدن.... کاش میشد یه سفر رفت...تنها....بی کس......خودم و خودم..... دلم برای خودم تنگ شده....
جمعه .....همه چیز تموم شد..... تمام دلهره ها ...انتظارها....تمام شدن ها و نشدن ها ....تمام چیزی که می تونست انگیزه هایی برای شروع یه زندگی تازه باشه..همه تموم شد..... ومن باورم شد که باشد خودم باشم و وخودم...... دلم گرفت ....اما عجیب اینه که اصلن نتونستم گریه کنم.....قوی ....محکم.......... پوست کلفت و صبور........... فقط لبخند زدم......این هم سرنوشت احساس من....کی میگه نمیشه دباره عاشق شد؟ یکی اینو به من ثابت کنه...... من دوباره .......واما آیا این مفهومش عشقه؟یا من خودمو گول میزنم؟

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

دانشگاه؟؟؟؟؟ قبرستان!!!!!!

دیروز دانشگاه غوغا بود.....معلوم نبود یه قطعه از کدام بدبخت بیچاره ای رو آورده بودند تو دانشگاه تا دفن کنند......چند تا فاطی کماندو و افسران نیروی انتظامی هم مثل شیر و عقاب و نهنگ و پلنگ از مواضع فرقه ی انقلاب اسلامی محافظت می کردند.....
یه عده دانشجو که نمیشه گفت......... دستمال به دست ، چادر مشکی سر کرده ، زار زار گریه می کردند .....اینکه چی باعث میشد اینجور گریه کنند ....رو باید از« ز»شیخ ....سنگ تجنی پرسید که 12 سال پیش در سفر راهیان گور...یه کیسه خاک از شلمچه آورده بود و نفری نیم کیلو به هر کدوم از ماها به رسم تبرک داد.........(تا بریزیم رو سرمون و بخت برگشتگی مون روعزا بگیریم و ظاهرن بخندیم....)
حالا دیگه تواین فرقه انقلابی...اسلام کیلو چند؟
جون آدمها........ سه تا صد تومن....
جرات؟؟مال دوران حماسه ی رستم و سهرابه
خنده ...یه افسانه است.....
وامید......................................................
امید.......................................................
امیددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد؟؟؟؟!!!!

هنوزبه نظر نمیاد بشه یه نفس راحت کشید.......

چهارشنبه،2 دی ماه 88
دیروز پایان نامم رو تحویل استاد دادم.....استاد هم کل چیزهایی که بلغور کرده بودم، وجب کرد....لب و لوچه ای بهم زد وهمش رو سر ریز کرد تو یه پاکت ...روش هم اسم منو نوشت.... با خنده گفت:می خونم ..نظرمو می گم....فکر کنم دیگه مجبوره چیزایی که نوشتم رو بخونه... تا اون موقع هروقت قسمتی از کار رو نشونش می دادم...تورقی می کردو..........دوتا کلمه می نوشت.ونسخه ی جدید صادر می کرد....حالا .......
از اینکه پایان نامم رو تحویل دادم ....هیچ حسی ندارم.....این روزا خسته تر و عصبی تر ازاونم که اتمام کار برام خوشایند باشه....
از روزگار خودم عاضی شدم..... دلم به هیچ چیز خوش نیست..... اما باید نشون بدم که امیدوارم....کسی چه میدونه من چطور می گذرونم........
درد عجیبی پشت گردن و دست چپم احساس می کنم...... سرما خوردگی و آبریزش هم که امانم رو بریده...بهمین دلیل نخواستم «ز» رو ببینم...........
دیروز با یه فیلمنامه نویس آشنا شدم..... در طول مسیر از فیلمنامه هاش گفت و از اینکه به دلیل آزاد کار کردنش ، جایی کارش رو قبول نمی کنن.عجیب حرف می زدو عمیق..... حتی از دکترهای دانشگاهمون هم قوی تر و مسلط تر....وقتی در مورد پایان نامم باهاش حرف زدم ،بیشتر از دکتر «پ» بهم اطلاعات داد...حیف که دیگه نوشتنش رو تموم کردم و خواستم سرش رو هم بیارم....وگرنه می تونست کمک خوبی باشه.

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

روزهای بیهوده ای اند این روزها....
نمی دونم این تحقیر تا کی ادامه داره.....قدرت و تحملم رو از دست دادم... زود عصبانی می شم...... انگار یه لایه از اعصابم رو برداشتن.....آذر راست می گه...حرکت لاک پشت وار من خودم رو هم کلافه کرده..... اما وقتی رو طناب تنهایی ایستادی و کسی نیست که بتونی حد اقل به یه نگاه مطمئن از طرفش امید داشته باشی....باید خدا رو به خاطر این حرکت لاک پشت وار شکر کنی....
..............................
آذر!!!!!!!می دونستم ایران اومدن جزخرد شدن اعصاب چیزی برات نداره.....می دونستم.... ومطمئنم تو بیشتر از من میدونی که با چه بدبختی داریم دست و پا می زنیم....آذرمن ..رو آوردن به دنیای مجازی بدترین بلای ممکنیه که سرم اومده..... ساعت ها تو اتاقم محبوسم...دور خودم می چرخم..... لحظه هام رو با یه صفحه ی شیشه ای تقسیم می کنم که حالا برام شده بهترین دوست.....
آذر..خودم بهتر از هر کسی می دونم شرایطم چطوره...... خرد شدنم رودارم حس می کنم....صدای شکستنم رو می شنوم.....
باید امیدوار بود...به این حرکت لاک پشت وار.......اما .از یک چیز مطمئنم وهرچی بیشتر می گذره بیشتر مطمئن می شم.... اینکه می بینمت..... بی دغدغه و آرام......آماده باش آذر تمام حرفهام رو تو یه بقچه دارم جمع می کنم.........

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

تولدت مبارک.........

تولدت مبارک آذر
تولدت مبارک.......
برات شمع روشن کردم.... روبه روی عکست نشستم و کلی باهات حرف زدم..... آروم بودی و عمیق...مثل همیشه.... مثل همیشه که به حرفام صبورانه گوش می کردی....آذر...ببین امشب خیلی نم گرفتم.... هیچ کدومتون نیستید....نه تو نه زهرا.... خیلی خودخواهیه که بخوام این موقع باشید....خیلی بده که بخوام لحظه ای که احساسم قابل کنترول نیست...و گریه هام ..اینحا باشید....خجالت می شم اگه پست ها رو (س)بخونه.... دلم تنگ شده برات .....خیلی....محکم بغلت می کنم و می بوسمت....
دختر جان !!! نمی تونم باهات تماس بگیرم....کجایییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟
..... براتون آرزوی خوشبختی روز افزون می کنم.....
شما (تو و س) همیشه برام الهام بخش عشق و سعادتید..... بسامان و پیروز باشید......
دهانت را می بویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم
روزگار غریبی است نازنین.......
این شعر شاملو...همیشه تاثیر عجیبی بر من میگذاره.....
هوا صاف....بی لک....به قول مامان بزرگ...ستاره پاشان..... با یک سوز عچیبی می ایستم ودنبال ستارم می گردم..... عجیب تر اینکه...هیچ وقت پیداش نمی کنم.... خسته می شم..... و دوباره برمی گردم و زل می زنم به شعله ی بخاری ...... می لرزم ..... این سرما بدجوری اشک آدمو در میاره..... دست خودم نیست.....اجازه می دم اشکها بدون شرمندگی سرازیر بشن......
مرا با گیاه بیابان خویش و پیوندی نیست.......