امروز هم تمام شد...بدجورگذشت........ هیچ وقت نشده بود اینطور،با خونسردی، به کشتن وقتم زل بزنم ....با لاقیدی تمام تو گوش ثانیه هام زدم....کی اهیمت می ده؟ 1 ثانیه تلف بشه ..نشه....مثل تلف شدن یه قطره بنزین....یه ورق کاغذ...یه تخت جمشید.... یه نفر آدم....یه کشور.... مهم اینه که وظیفه ی خودتو خوب انجام بدی و درست وحسابی تلف بشی.......من هم کما فی السابق..... گلوی هر چی ثانیه بود بریدم وایستادم و لبخند زدم.......درست مثل گلوی گوسفندی که جشن خونین قربان، بریده شد...و پدر فاتحانه به چاقوی خون آلودقصاب نگاه می کردو لبخند می زد...
هرکس دیگه ای جای من بود با این درد ، برای خودش نسخه می پیچیدوسعی می کرد از کنا ربخاری جم نخوره.... به نظرم بدترین شکل ممکن از تحمل درد بود...از خودم در تعجبم ......من چقدر می تونم جان سخت باشم؟ اصلن از ظرافت و نازکی زنانه در من خبری نیست..... نمی دونم این حسنه یا عیب..... شایدم آموزش مامان جان از این بهتر نمی تونست باشه... هیچ وقت یادم نمیاد نسبت به دردی که تحمل می کردم یا می کنم واکنش دلسوزانه ای داشته باشه.....من هم به درد بی توجه شدم....شاید همینه که بعد از این همه سال مثل « عروسک کوکی فروغ فرخ زاد» فریاد می زنم و میگم...آه من بسیار خوشبختم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر