۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

دختری به نام آذر......

آذرعزیز.....
خیلی وقته ازت خبری نیست...با شروع شدن این ماه احساس می کردم می بینمت..... نکنه اومدی ایران بهم خبر ندادی؟ کجایی؟؟؟؟؟ آذر!!!! درست 5 روز دیگه تا تولدت مونده.....دلم عجیب تو رو می خواد....نمی دونی چقدر حرف برای گفتن دارم.....اینجا وقتی بارون میاد ،وقتی شب میشه،وقتی آهنگ بارون روگوش می دم..... کنارم ایستادی و بهم میگی .....همه چیز درست میشه.... درست لحظه ی خداحافظی تو مرکز یادم میاد .....کنار پنجره ی رو به خیابان نمازخانه....که با امید به روبه رو نگاه می کردی و می گفتی... دوستی ما از این به بعد شروع میشه...بی ترس...بی خفقان....بی دغدغه.....آذر.........از اون شب چندسال میگذره ....چند سال... دارم آهنگ شب ..سکوت ..کویر رو گوش میدم.... به یاد تو ....
آذر..........
آذر..........
می ترسم..... خیلی........
معلقم.....خیلی بیشتر از قبل....حالا که همه چیز داره به پایان می رسه.... از شروع مجدد می ترسم.... از شروع نشدن مجدد..... از موندن ...از ادامه دادن....... از همه چیز می ترسم.....
می بوسمت........... امیدوارم خبری از خودت بهم بدی........بی صبرانه منتظرم..............

هیچ نظری موجود نیست: