۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

زیادی.........


چروک خورده بود....مچاله و در هم ....داشت برای خودش گور می کند....ترحم....حالا تمام وجودش رو پر کرده بود..اولین فرد مورد ترحم هم خودش بود.... همیشه دلش برای خودش می سوخت...همیشه.... اما هیچ وقت یادش نمی اومد که دستی به سر خود کشیده باشه...هیچ وقت با خودش مهربون نبود.... یاد گرفته بود که: دیگران مقدم تر ازخودشند.حالا از خودش متنفر بود.....از همه متنفربود ،از کوچه و خیابون و پنجره هم تنفر داشت ......مثل یه کژدم...مدام خودش رو نیش می زد..... دلش گرفته بود ....هیچ کس به دادش نمی رسید.............این چند وقت، تیک های عصبیش تشدید شده بود....گاهی صورتش چنان دچار پرش میشد که نگرانش میکرد..... به سی سالگیش راضی شده بود.... راضی شده بود که شمارش معکوس عمرش رو شروع کنه..... مگه این سی سال چه لذتی برده بود که حالا بخواد برای یک لحظه کمتر یا بیشترچرتکه بندازه؟مگه غیر از اینه که نمی خواستنش؟ به تقدیر بود...زاده شده بر بستر تقدیر...حالا بود.... زنده بود چون گناه سقطش رو نمی تونستند تحمل کنند ..که« بودش »به بدبختی و مرگ تدریجی ،بهتر از سقطش به گناه بود....این بود که «بود»....حضور داشت....حالا مثل یه کنه ، چسبیده بود به زندگی و به دنیا ...وجودش مثل یه فحش گزنده شده بود.....می گزید....گزیده می شد....
اما هنوز از خیلی چیزها سردر نیاورده بود....هیچ وقت نفهمید چرا از آلبالو متنفره .... چرا دستمالش باید زیر درخت آلبالو گم می شد...و چرا آلبالو های دوره ی بچگیش همیشه مزه ی اشک میداد...چرا عمو زنجیر باف هیچ وقت زنجیر اونو نبافت...چرا قصه های کودکیش هیچ وقت پیدا نبودند....حتی هنوز هم سر در نیاورد ه که چرا شبهای تابستان ،وقتی برق قطع میشد، برادرهاش می خوابید ند واون باید بیدار می موند وبا چشم پر خواب ،اونها رو باد می زد، یا باید مواظب می بود که پشه ها نیش شون نزنه... که عرق رو پیشونیشون نشینه ..که مبادا خوابش ببره ومجبور باشه تا مدت ها، جای نیشگون مادرو از دوستاش مخفی کنه.. نمی دونست چرا هیچ وقت هیچ حرفی ، احساسی به پدر نداشته..چرا از سردرد های مادر نگران نمی شه....نمی دونست چرا براش هیچ چیزدیگه اهمیت نداره...... فقط خسته بود...خسته بود.... دلش تنهایی می خواست و آرامش.... نمی تونست بفهمه این همه تنفر از کجا اومده....این لحظه فقط به گوری که می کند،فکر می کرد.....تا زیادی بودنش رو دفن کنه..........

۲ نظر:

ناشناس گفت...

نوشته ات را می خوانم و بیداد را گوش می دهم ... و می دانم چرا قطره اشکی در گوشه چشمم جمع شده...

گوران

یه زن... گفت...

خیلی ها این حس رو تجربه کردند و تجربه می کنند...تو شاید حساس تر از دیگرانی...و هستی..به این فکر کن که حداقل می تونی بنویسی...بعضی ها هیچ وقت نمی فهمند چی نداشتند...یا چه بلایی سرشون اومده ...یا چرا دلشون می گیره...
موفق باشی...


یه زن...