۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

زلزله

11:22 دقدیقه... زلزله ،اتاقم را لرزاند..... اما من را نه...
یاد حرف یکی از همکاران ترکمن افتادم....چند سال پیش ،سال زلزله ی آق قلا...می گفت اگر از زلزله نمی ترسی ،باید وانمود کنی ترسیده ای....چون نشان می دهد به قدرت خدا ایمان داری...توجیهش مثل همون خدایی که قبول داشت خنده دار و احمقانه بود..... فقط بهش خندیدم.....

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

در یک قدمی آتش....

در یک قدمی آتش ایستاده ای ... در فاصله ای حتی نزدیکتر از یک قدم ، به آتشی که روزگاری نه چندان دور، می خواستی ،تو را بسوزاند؟!!!....که هنوز هم...- هر گاه که با خود تنها می شوی ،که بی دورغ می شوی- ؟؟به درد و رنجی بی حاصل ، به انتظاری بیهوده .....می خواهی؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!! با حظی عمیق و داغ ،تو رادر کام خود بگیرد... آتشی سرخ ،که هر بار به لهیبی پنهان، تو را خوشایند و دردناک، تمام می کند و باز در گوشه ای، کسی شبیه تو را می تکاند....افسوس هیچ کس از اینان ، از حظ پنهان تو با خبر نیستند..- نمی خواهند با خبر باشند- ...که همینان بار ها دهانت رابه بیرحمی بو کشیده اند تا مبادا طعم آتشی تو را بر جهانده باشد.بیخود و نامطمئن ، از آتش روی گردان شده ای... با بلاهت و حماقتی ساختگی و عجیب به «آتش» لبخند می زنی و از درون بر بی خودی خود تف می کنی ....

این آن چیزی است که تو را تاسالهای سال ،پیوسته خواهد سوزاند:« آتش تو را نمی سوزاند ؟؟؟؟؟؟؟»...نه این آتش ، تو را هیچ گاه نخواهد سوزاند؟؟؟؟.... هیچ گاه ....
سنگ شده ای...سنگ می شوی.....تکه ای آهن .... تنها سهم تو از آتش ،لهیبی است که بر صورتت یک دم نمایان می شود...

یخ زده ای....ویخ بسته خواهی ماند؟؟؟..... به فاصله ای نزدیکتر از یک قدم ...از آتش
.

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

برایت فنجانی چای و تکه ایی شعر آورده ام....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
سلامم را سبز کن .....
گرگان ...چارباغ..

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

بدون شرح...

خروسان
بار دیگر هرزگی های شب خود را
به نام «زایش خورشید؟
می زنند تا آسمان فریاد!!!....

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

خوابم میااااااااااااد.....

من با تو تنها نیستم
من با تو تنها نیستم
من با تو تنها نیستم
هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
هیچ کس با هیچ کس تنها نیست ................
شب از ستاره ها تنها تر است....(شاملو)
شب ،صدای غورباغه ها .... من، پنجره ،کوچه ووووووو لخ لخ کفش عابری که همین الان گذشت...
خوابم میاد اما اصلا نمی تونم بخوابم.....ماه رمضان داره پوزه ی نامبارکش رو وارد زندگی ما - مردم- می کنه ... و من باید دوباره دروغ بگم..به خودم ...به مامان ...اوه یادم باشه درست و حسابی سر خدای مامان گول بمالم که دیگه به فکر نماز روزه ی من نیفته.....
پیوست 1: یاد یه آهنگ قدیمی مازندرانی افتادم... اما اولش یادم نمیاد....اسم آهنگ شوپه بود...زمبه خدا ..خدایا که فصل شوپه بوره در...پاییز بیه ...تا بَ تونم ...شه بینجه بَ زِنِم کَر..........
پیوست2: نمی دونم غورباغه رو درست نوشتم یا نه .....اصلا یادم نمی یاد چه شکلی بود...حوصله ی نگاه کردن هم ندارم...بی خیال هویت غورباغه که با املای من عوض نمی شه؟ می شه؟ مهم اینه که این موجود کوچولوی بی آزار هست که شب ها تو شالیزار ،ابوعطا بخونه « وقتی آب تو این مملکت سربالا میره» ،« وقتی ماها نمی تونیم بزنیم زیر آواز!!!!»....یه چیز دیگه هم هست ...شاید من سوادم نم کشیده!!؟؟؟؟؟که البته ....باز هم مهم نیست... چون دیگران - همون عبدلی دست فروش و ممد آقا بقال- باور دارند خورجین سواد من سنگینه...بقیه هم که خودشون از این اشتباها زیاد دارند...پس چه اهمیتی داره؟
پیوست 3: خیلی چرت وپرت نوشتم.......

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

.... به نام « ز..ن»

او بود...مثل همیشه. با لبخند و شوخی های همیشگی اش... با لهجه ی گرگانی مضحکی که طی این دو روز یاد گرفته بود و جابه جا سعی می کرد برای پنهان کردن احساسش از دیگران ، به کار ببرد.....در مقابل چشم های بیهوده ی دیگران ، دوباره «به جای آذر» در آغوشش کشیدم ... چشمکی زد...خندیدو سربه سرم گذاشت ...
گاهی یادم می رود چیزهایی در او عوض شده اند ،در احساس تنهایی اش ،در غربتی که در جمع در چشمانش موج می زند...و اینکه من پسله ای از گذشته ام در او و خاطرات مشترکی که از 2 سالمان واز سالهای بعدش به یاد می آورد...و بی شک از ایام تلخی که بدترین واقعه را از سرمی گذراند....علی به پاهایش می پیچد...هنوز هم به ندرت نامش را از دهان مادرش می شنود و دیگران هم - «من هم» -... با تعلل و تاخیر و مکثی عجیب نامش را بر زبان می آورند.
تولد خواهر زاده اش فرصت کمی به ما می داد...همپایش مشغول پذیرایی شدم تا شاید وقتی برای صحبت کردن با او پیدا کنم... می خواست ، باشم ...که فقط من می توانستم تمام حرفهای نگفته ای را درسکوت عجیبش زمزمه می کرد،بشنوم.....کلاس زبان اهمیتی نداشت اگر او می خواست که برای 2 ساعت بیشتر با من باشد....
هوا، بارانی ، دلچسب و بیشتر از آن غم انگیز بود...کاش صدای آذر را می شنیدیم .......و لی ....
نمی دانم چرا نصف حرفهای ما به آذر ختم می شود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!! از آذر که حرف می زنم .. چهره اش باز می شود...ناگهان دلتنگ وغمزده آه می کشد و بعد با بی اعتمادی ،نگاهم می کند...به صورتش دست می کشم ...سکوت می کند....سکوت می کنم...فکرم را می خواند....برای چندمین بار ازاو می خواهم که بیشتر به خودش فکر کند... اما نمی دانم قدرتی در کلام من نیست .....یا اراده ی او در نابود کردن خودش بسیار زیاد است....نمی شود...نه ... من نمی توانم ونباید عشق را نادیده بگیرم ...نه می توانم و نه حق دارم...اما او هم نه می تواند و نباید نیاز به دوست داشت و عشق ورزیدن را در خود خاموش کند...می دانم ..می دانم...بهتر از هر کسی به بیرحمی این جمله واقفم ...و به واقعیت تلخش....
وقت رفتن است ...از من می خواهد « باشم»...اما نمی توانم ...... باید برگردم... قول می دهم که در فرصت بعدی رفتن به دانشگاه ، حتما به او سربزنم...... آرام آرام جسم کوچکش در خم کوچه ناپدید می شود..... اماروح بلند انسانی اش تا خانه .... تمام شب ....تمام روز و..... تمام فرصت های اندیشه با من است.....
در راه خانه به این فکر می کنم که عشق وقتی می میرد که ما بخواهیم.... و باز میراندن عشق حضوری دوباره است و زایشی لجوجانه تر....نمی دانم شاید هم اشتباه می کنم.... یکی می گفت: من برای این حرفها تجربه ندارم؟؟؟؟!!!!!!!وبه گمانم بیشتر منظورش لیاقت بود تا تجربه........؟!

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

بارون......

بوی خاک بارون خورده میاد..... بوی نم عجیب....بوی بچگی و دوستی و عشق همه باهم.... ووووووووووووووووو بوی تو.......

او همچنان ایستاده است به درد.....

5 سال گذشت.... 5 سال.... و من در حسرت خنده ی شادمانه اش هر شب یک دقیقه سکوت می کنم.....به امید فردایی تازه برای روح بزرگی که در چمبر دردی سمچ ، تلخ و غم زده لبخند می زند

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

زیادی.........


چروک خورده بود....مچاله و در هم ....داشت برای خودش گور می کند....ترحم....حالا تمام وجودش رو پر کرده بود..اولین فرد مورد ترحم هم خودش بود.... همیشه دلش برای خودش می سوخت...همیشه.... اما هیچ وقت یادش نمی اومد که دستی به سر خود کشیده باشه...هیچ وقت با خودش مهربون نبود.... یاد گرفته بود که: دیگران مقدم تر ازخودشند.حالا از خودش متنفر بود.....از همه متنفربود ،از کوچه و خیابون و پنجره هم تنفر داشت ......مثل یه کژدم...مدام خودش رو نیش می زد..... دلش گرفته بود ....هیچ کس به دادش نمی رسید.............این چند وقت، تیک های عصبیش تشدید شده بود....گاهی صورتش چنان دچار پرش میشد که نگرانش میکرد..... به سی سالگیش راضی شده بود.... راضی شده بود که شمارش معکوس عمرش رو شروع کنه..... مگه این سی سال چه لذتی برده بود که حالا بخواد برای یک لحظه کمتر یا بیشترچرتکه بندازه؟مگه غیر از اینه که نمی خواستنش؟ به تقدیر بود...زاده شده بر بستر تقدیر...حالا بود.... زنده بود چون گناه سقطش رو نمی تونستند تحمل کنند ..که« بودش »به بدبختی و مرگ تدریجی ،بهتر از سقطش به گناه بود....این بود که «بود»....حضور داشت....حالا مثل یه کنه ، چسبیده بود به زندگی و به دنیا ...وجودش مثل یه فحش گزنده شده بود.....می گزید....گزیده می شد....
اما هنوز از خیلی چیزها سردر نیاورده بود....هیچ وقت نفهمید چرا از آلبالو متنفره .... چرا دستمالش باید زیر درخت آلبالو گم می شد...و چرا آلبالو های دوره ی بچگیش همیشه مزه ی اشک میداد...چرا عمو زنجیر باف هیچ وقت زنجیر اونو نبافت...چرا قصه های کودکیش هیچ وقت پیدا نبودند....حتی هنوز هم سر در نیاورد ه که چرا شبهای تابستان ،وقتی برق قطع میشد، برادرهاش می خوابید ند واون باید بیدار می موند وبا چشم پر خواب ،اونها رو باد می زد، یا باید مواظب می بود که پشه ها نیش شون نزنه... که عرق رو پیشونیشون نشینه ..که مبادا خوابش ببره ومجبور باشه تا مدت ها، جای نیشگون مادرو از دوستاش مخفی کنه.. نمی دونست چرا هیچ وقت هیچ حرفی ، احساسی به پدر نداشته..چرا از سردرد های مادر نگران نمی شه....نمی دونست چرا براش هیچ چیزدیگه اهمیت نداره...... فقط خسته بود...خسته بود.... دلش تنهایی می خواست و آرامش.... نمی تونست بفهمه این همه تنفر از کجا اومده....این لحظه فقط به گوری که می کند،فکر می کرد.....تا زیادی بودنش رو دفن کنه..........