او بود...مثل همیشه. با لبخند و شوخی های همیشگی اش... با لهجه ی گرگانی مضحکی که طی این دو روز یاد گرفته بود و جابه جا سعی می کرد برای پنهان کردن احساسش از دیگران ، به کار ببرد.....در مقابل چشم های بیهوده ی دیگران ، دوباره «به جای آذر» در آغوشش کشیدم ... چشمکی زد...خندیدو سربه سرم گذاشت ...
گاهی یادم می رود چیزهایی در او عوض شده اند ،در احساس تنهایی اش ،در غربتی که در جمع در چشمانش موج می زند...و اینکه من پسله ای از گذشته ام در او و خاطرات مشترکی که از 2 سالمان واز سالهای بعدش به یاد می آورد...و بی شک از ایام تلخی که بدترین واقعه را از سرمی گذراند....علی به پاهایش می پیچد...هنوز هم به ندرت نامش را از دهان مادرش می شنود و دیگران هم - «من هم» -... با تعلل و تاخیر و مکثی عجیب نامش را بر زبان می آورند.
تولد خواهر زاده اش فرصت کمی به ما می داد...همپایش مشغول پذیرایی شدم تا شاید وقتی برای صحبت کردن با او پیدا کنم... می خواست ، باشم ...که فقط من می توانستم تمام حرفهای نگفته ای را درسکوت عجیبش زمزمه می کرد،بشنوم.....کلاس زبان اهمیتی نداشت اگر او می خواست که برای 2 ساعت بیشتر با من باشد....
هوا، بارانی ، دلچسب و بیشتر از آن غم انگیز بود...کاش صدای آذر را می شنیدیم .......و لی ....
نمی دانم چرا نصف حرفهای ما به آذر ختم می شود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!! از آذر که حرف می زنم .. چهره اش باز می شود...ناگهان دلتنگ وغمزده آه می کشد و بعد با بی اعتمادی ،نگاهم می کند...به صورتش دست می کشم ...سکوت می کند....سکوت می کنم...فکرم را می خواند....برای چندمین بار ازاو می خواهم که بیشتر به خودش فکر کند... اما نمی دانم قدرتی در کلام من نیست .....یا اراده ی او در نابود کردن خودش بسیار زیاد است....نمی شود...نه ... من نمی توانم ونباید عشق را نادیده بگیرم ...نه می توانم و نه حق دارم...اما او هم نه می تواند و نباید نیاز به دوست داشت و عشق ورزیدن را در خود خاموش کند...می دانم ..می دانم...بهتر از هر کسی به بیرحمی این جمله واقفم ...و به واقعیت تلخش....
وقت رفتن است ...از من می خواهد « باشم»...اما نمی توانم ...... باید برگردم... قول می دهم که در فرصت بعدی رفتن به دانشگاه ، حتما به او سربزنم...... آرام آرام جسم کوچکش در خم کوچه ناپدید می شود..... اماروح بلند انسانی اش تا خانه .... تمام شب ....تمام روز و..... تمام فرصت های اندیشه با من است.....
در راه خانه به این فکر می کنم که عشق وقتی می میرد که ما بخواهیم.... و باز میراندن عشق حضوری دوباره است و زایشی لجوجانه تر....نمی دانم شاید هم اشتباه می کنم.... یکی می گفت: من برای این حرفها تجربه ندارم؟؟؟؟!!!!!!!وبه گمانم بیشتر منظورش لیاقت بود تا تجربه........؟!