۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

شب...سکوت....


شب
سکوت
باران....
من.
روی پله ها ،میان تاریکی ،کنار تنهایی خودم نشسته ام.امشب هم از پرستو ها خبری نیست. شب های پیش روی بند رخت ،دوپرستو می نشستند.... بیخ گوش هم..... بی آنکه لانه ایی داشته باشند!!! ناخودآگاه به یاد « شیرین کلا ی محمد حجازی » می افتم و به یاد حرف استادزبان که: " مفهوم home بار معنایی بیشتری نسبت به house دارد." با اینکه متوجه کار پرستو ها شدم......اما غصه ی عجیبی از نبودنشان دارم....

نفس هایم عمیق تر شده اند..... همه جا تاریک است....ناگهان می ترسم...از تاریکی ...از خودم...ا زنفس هایم......همه خوابیده اند... همسایه ها ،گربه ها....کرم ها.... همه ....اما من هنوز نگرانم.....


لعنت..نمی دانم چرا به یاد یک خواب قدیمی افتادم......

هیچ نظری موجود نیست: