در محیطی که بزرگی وکمال عقلی پسران با سانتیمترهای ریش ودورگه شدن صدا؛ وشوهری شدن دختران، با کمی برجسته شدن اندام و به ندرت با توجه به بلوغ جنسی «عادت ماهانه» - و نه بزرگی وکمال عقلی که برای زن مهم ولازم نمی دانستند وهنوز هم.....نمی دانند - سنجیده می شد.. من ....تمام نیروهام رو لازم داشتم...... و تمام سرسختی ......و تمام سرکشیم رو ....چرا که فقط همین یک بار می تونستم بجنگم...فقط همین یکبار.....یا پیروز می شدم و می تونستم از وضع یکنواختی که انتظارم رو می کشید نجات پیدا کنم یا شکست می خوردم وتبدیل می شدم به یکی ازانبوه زنان بی گناه وفلک زده ایی که...... تنها سهمشون از زندگی...،روزمره گی..... و تنها فاصله ی آشنا... ،مسیر آشپزخانه تا اتاق خواب و....چند شکم زاییدن وتحقیر وتوهین وباز تحمل ...تحمل ...تحمل.........بود وتنها دلخوشی کاذبشان ، کلاه گشادی به نام ثواب بهشت....... مبارزه شروع شد...برای گرفتن سهمی که مال من بود و با کمی تعلل ممکن بود از دستش بدم...
استخوان بندی درشت ،قد بلند و رشد طبیعی من – که اون موقع عجیب به نظر می رسید- مشکلات فراوانی در پی داشت..... چقدر از بلندی قدم متنفر بودم...ازبر جسته شدن اندامم خجالت می کشیدم ...و تا مدت ها عادت ماهانه ام رو از بقیه مخفی می کردم ؛......واین درست ترین کاربود؛ چون مادرم به بلوغ جنسی دختر برای ازدواج اعتقاد داشت واغلب نگران وضع من می شد!؟ ....چقدرمورد تحقیر قرار گرفتم وقتی مادر در جواب خواستگاری زن همسایه از وضع من گفت...... و اغلب دو خواهر بیچارم - که درهمین سن با پسر حاجی ازدواج کرده و حالا برای خود موجود بدبختی بودند- با دلسوزی به من نگاه می کردند....
دوران راهنمایی سپری شد و باید برای ادامه ی تحصیل به شهر می رفتم و این آغاز یک مصیبت تازه بود........ عزا گرفته بودم .....هیچ امیدی به موفقیت نداشتم...... بی اهمیت بودن دختران «جز در مورد بقای نسل »،دوری مسافت محل تحصیل،وضع اقتصادی نابه سامان خانواده بزرگترین سد راهم بود واز همه بدتر نگرانی مادر واضطراب بیخودی که از به شهر فرستادن دختر داشت.نمی خواستم مثل مادرم، خواهرهام وصدها دختردیگه صرفا به دستگاه تولیدمثل وآشپز قابل تبدیل بشم.... تا نزدیک مهر در تب وتاب بودم...مادر نمی خواست زیر بار بره....... پدر هم با تز – دختر هرچه هم درس بخونه باید کهنه بشوره – آخرین حرفش رو زد..... دختر خاله هام....«ف ..و م» ..هر دو دبیرستانی بودند ومن دنبال چاره ای که بتونم نگرانی مادر رو برطرف کنم ....... بهترین فکری که به نظرم رسید جور کردن سرویس رفت وبرگشت بود...... با یکی از مینی بوس داران صحبت کردم.... با تحقیر وپوزخندی آشکار و شرط وشروط احمقانه قبول کرد!!.....قبول کرد!؟...... در پوست نمی گنجیدم.......مدام این جمله رو با خودم تکرار می کردم.....می تونستم نفس راحتی بکشم، چون شرط مادر برای ادامه ی تحصیل من ، جور شدن سرویس بود ومطمئن بود که این اتفاق نخواهد افتاد...وحالا ...... من....... دبیرستان می رفتم...... دبیرستان....به همراه چند تا از بهترین دوستانم.......وهیچ کس لذت درس خواندن ونگاه های فاتحانه ی ما رو درک نمی کرد.......و دردی که تحمل کرده بودیم....
همچنان تحقیر ها ادامه داشت ....تحمل من هم به همان اندازه رشد می کرد و بزرگ می شد........
۱ نظر:
دست آورد های ازدواج این هاست : امتحان میشوی- خودت را میشناسی- دیگیری را میشناسی - و اخلاق و رفتارت را تغییر میدهی تا ببینی میتوانی شرایط جدید را بپذیری یا نه!
ازدواج قوانین مهمی دارد :
اگر به دیگری احترام نگذاری مشکل پیدا می کنی ، اگر توافق و مصالحه باد نباشی مشکل پیدا میکنی ، اگر ارزش گذاریتان یکسان و مشترک نباشد مشکل پیدا میکنید و اگر نتوانید از آنچه بینتان اتفاق می افتد راحت و آزادانه سخن بگوئید مشکل پیدا میکنید...
میدونم اینها که گفتم هیچ ربطتی به پستت نداره تو بخشی از زندگی در ذهنت حک شد که سرشار از ناآگاهی اطرافیان و همچنین برخورد سنتی و گاه تعصبانه و شاید از روی فقر مالی و آگاهی بوده احساس کردم باید برای این پست یه نتیجه گیری اخلاقی بنویسم .....
ارسال یک نظر