۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

بدون شرح

دارم حسرت کاری که نکردم رو می خورم........عجیب نیست ؟؟ گاهی آدمها فرصت انجام کاری رو دارند........ اما انجامش نمیدن.....بعد از اون متوجه می شن که ...می شد اون کارو کرد ..خیلی هم خوب می شد......... اما دیگه اون لحظه گذشته..... ولحظه های بعدی هم هیچ وقت جای اون رو پر نمی کنه..................

شب...سکوت....


شب
سکوت
باران....
من.
روی پله ها ،میان تاریکی ،کنار تنهایی خودم نشسته ام.امشب هم از پرستو ها خبری نیست. شب های پیش روی بند رخت ،دوپرستو می نشستند.... بیخ گوش هم..... بی آنکه لانه ایی داشته باشند!!! ناخودآگاه به یاد « شیرین کلا ی محمد حجازی » می افتم و به یاد حرف استادزبان که: " مفهوم home بار معنایی بیشتری نسبت به house دارد." با اینکه متوجه کار پرستو ها شدم......اما غصه ی عجیبی از نبودنشان دارم....

نفس هایم عمیق تر شده اند..... همه جا تاریک است....ناگهان می ترسم...از تاریکی ...از خودم...ا زنفس هایم......همه خوابیده اند... همسایه ها ،گربه ها....کرم ها.... همه ....اما من هنوز نگرانم.....


لعنت..نمی دانم چرا به یاد یک خواب قدیمی افتادم......

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

سمیرا..

دارم دیوانه می شم.......همراه با رنج دختر ی که نمی تونم براش کاری انجام بدم ، اینبار ، یکی از دانش آموزان سیستانی سال دوم ،که قراره به غول نتراشیده ایی 3-2برابر سن خودش فروخته بشه- واز دست هیچ کس کاری ساخته نیست!!!....ومن گریه می کنم ....تنها همین کار ازمن ساخته است - گریه - .....یک کار بی خود وعبث........امروز با دیدن صورت ورم کرده وچشمان سیاه شده ی سمیرا ،یاداتفاق 4 سال قبل افتادم ومارال،- دانش آموز ترکمنی که با کتک به خانه ی بخت فرستاده شد و درست 1ماه بعد خبر خود سوزیش رو شنیدم.............
هنوز نفهمیدم که این مردمان وازده ، دل مرده ، بی انگیزه ، که تمام افق دیدشون محدود به قله ی صورتشون می شه ،چه حسی نسبت به بچه هاشون دارند؟چه تضمینی ، چه امنیتی برای بچه هاشون فراهم می کنند؟چه تفاوتی بین بچه ها وگوسفنداشون قائلند؟چه دلیل موجهی باعث می شه که هرسال شکم زنان .....
خسته شدم......خسته شدم از بس شاهد درد دخترانی بودم که هر نوع بدبختی رو تحمل می کنند. گدا صفت بزرگ می شن. موردهر نوع سوء استفاده ای از طرف پدر وبرادروعمو وپسر عمو..... قرار می گیرند. به حد اقل قانع اند . وتنها لذت ممکن و بکر خودشون رو با روح خشن مردی از قماش پدران وپدربزرگان قسمت می کنند...... خسته شدم از ناتوانی دستهای خودم. از کارهایی که نمی تونم انجام بدم... از حمایتی بیهوده با اشک ...... دیروز مارال...امروز سمیرا وفردا خدا می داند کدام دختر بلوچ ،ترکمن یا سیستانی .......... دلم برای ناتوانی خودم می سوزد...برای خودم و برای سهم نداشته ی دخترانی که تنها پناهشان دیوارنامطمئن مدرسه ایی است که گاه توهین معلم احمقی تمام آن را در دل نازکشان به یکباره فرو می ریزه.......

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

همیشه به رنج....


در محیطی که بزرگی وکمال عقلی پسران با سانتیمترهای ریش ودورگه شدن صدا؛ وشوهری شدن دختران، با کمی برجسته شدن اندام و به ندرت با توجه به بلوغ جنسی «عادت ماهانه» - و نه بزرگی وکمال عقلی که برای زن مهم ولازم نمی دانستند وهنوز هم.....نمی دانند - سنجیده می شد.. من ....تمام نیروهام رو لازم داشتم...... و تمام سرسختی ......و تمام سرکشیم رو ....چرا که فقط همین یک بار می تونستم بجنگم...فقط همین یکبار.....یا پیروز می شدم و می تونستم از وضع یکنواختی که انتظارم رو می کشید نجات پیدا کنم یا شکست می خوردم وتبدیل می شدم به یکی ازانبوه زنان بی گناه وفلک زده ایی که...... تنها سهمشون از زندگی...،روزمره گی..... و تنها فاصله ی آشنا... ،مسیر آشپزخانه تا اتاق خواب و....چند شکم زاییدن وتحقیر وتوهین وباز تحمل ...تحمل ...تحمل.........بود وتنها دلخوشی کاذبشان ، کلاه گشادی به نام ثواب بهشت....... مبارزه شروع شد...برای گرفتن سهمی که مال من بود و با کمی تعلل ممکن بود از دستش بدم...
استخوان بندی درشت ،قد بلند و رشد طبیعی من – که اون موقع عجیب به نظر می رسید- مشکلات فراوانی در پی داشت..... چقدر از بلندی قدم متنفر بودم...ازبر جسته شدن اندامم خجالت می کشیدم ...و تا مدت ها عادت ماهانه ام رو از بقیه مخفی می کردم ؛......واین درست ترین کاربود؛ چون مادرم به بلوغ جنسی دختر برای ازدواج اعتقاد داشت واغلب نگران وضع من می شد!؟ ....چقدرمورد تحقیر قرار گرفتم وقتی مادر در جواب خواستگاری زن همسایه از وضع من گفت...... و اغلب دو خواهر بیچارم - که درهمین سن با پسر حاجی ازدواج کرده و حالا برای خود موجود بدبختی بودند- با دلسوزی به من نگاه می کردند....
دوران راهنمایی سپری شد و باید برای ادامه ی تحصیل به شهر می رفتم و این آغاز یک مصیبت تازه بود........ عزا گرفته بودم .....هیچ امیدی به موفقیت نداشتم...... بی اهمیت بودن دختران «جز در مورد بقای نسل »،دوری مسافت محل تحصیل،وضع اقتصادی نابه سامان خانواده بزرگترین سد راهم بود واز همه بدتر نگرانی مادر واضطراب بیخودی که از به شهر فرستادن دختر داشت.نمی خواستم مثل مادرم، خواهرهام وصدها دختردیگه صرفا به دستگاه تولیدمثل وآشپز قابل تبدیل بشم.... تا نزدیک مهر در تب وتاب بودم...مادر نمی خواست زیر بار بره....... پدر هم با تز – دختر هرچه هم درس بخونه باید کهنه بشوره – آخرین حرفش رو زد..... دختر خاله هام....«ف ..و م» ..هر دو دبیرستانی بودند ومن دنبال چاره ای که بتونم نگرانی مادر رو برطرف کنم ....... بهترین فکری که به نظرم رسید جور کردن سرویس رفت وبرگشت بود...... با یکی از مینی بوس داران صحبت کردم.... با تحقیر وپوزخندی آشکار و شرط وشروط احمقانه قبول کرد!!.....قبول کرد!؟...... در پوست نمی گنجیدم.......مدام این جمله رو با خودم تکرار می کردم.....می تونستم نفس راحتی بکشم، چون شرط مادر برای ادامه ی تحصیل من ، جور شدن سرویس بود ومطمئن بود که این اتفاق نخواهد افتاد...وحالا ...... من....... دبیرستان می رفتم...... دبیرستان....به همراه چند تا از بهترین دوستانم.......وهیچ کس لذت درس خواندن ونگاه های فاتحانه ی ما رو درک نمی کرد.......و دردی که تحمل کرده بودیم....
همچنان تحقیر ها ادامه داشت ....تحمل من هم به همان اندازه رشد می کرد و بزرگ می شد........

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

سنت ستیزی....

وقتی لحظه ی آغازین سال کتک خوردم.....
اغلب افرادی که با من سروکار دارند از اینکه گاهی بی پرده ازمذهب؛ آداب ورسوم و اعتقادات خرافی،و.... انتقاد می کنم شماتتم می کنند.کاش این شماتت ها محدود به قشر بی سواد می شد.اما نوع نگاه افراد به اصطلاح تحصیل کرده ی ....چنان تاثیری در من می گذاره که تا سر حد مرگ دچار سکوت و غربت می شم....دچار نوعی سردرگمی، تنهایی عجیب، سرخوردگی وناامیدی مفرط..
من هیچ وقت به مخالفت با سنت ها فکر نکردم...یا مخالفت با مذهب یا مردم.....اینها چیزهایی هستند که به مرور وبا گذشت زمان در من ایجاد ونهادینه شد...ونمی تونم به شکل دیگه ایی به این مسائل نگاه کنم یا طرز تلقی خودم رو تغییر بدم.خوشبختانه یا بدبختانه- نمی دونم-محیط این خرافه ستیزی رو در من بوجود آورد....برای مثال : وقتی فقط 8 سال داشتم .... لحظه ی آغازین سال ،کتک مفصلی خوردم ...فقط به این دلیل که اصلن از مفهوم پر طمطراق شگون وارزش واعتباراون واهمیت آغاز سال نو با قدوم مبارکش خبر نداشتم و قبل از ورود شگون(برادرم) وارد اتاق شدم تا رادیو را که غفلتن خاموش مانده بود روشن کنم، همان موقع، سال تحویل شد...سال با گریه ی من....صورت سیلی خورده وبازوهای کبود من... تحویل شد.....سهم مختصرعیدی من زیر نگاه فاتحانه پسرها به شگون تعلق گرفت....و عیدی من همان سیلی محکمی بود که مادر با خشم ونفرت به صورتم نواخت ..... ومن علی رغم سال خوش خانواده .....همیشه از بروز حادثه وحشت داشتم..... حادثه ایی که به قدم نحس من مربوط بشه واین ترس یکسال با من بود.......هنوز هم لحظه ی تحویل سال سیلی جانانه ی مادر به یادم میاد....ونفرت گذرایی از همه چیز وهمه کس........ ولبخندی تلخ....