روزگار کودکی بر نگردد دریغا..........
هر وقت به این فصل از زندگیم نگاه می کنم....به زحمت می تونم جلوی اشک ریختنم رو بگیرم..... با اینکه از نظر روانشناسی من در دوره ی جوانی خودم قرار دارم وهنوز زوده که با حسرت جمله ی معروف" کجایی بچگی یا کجایی جوانی" رو بگم..اما ..... دوران طلایی وسرخوشی ...دوران خنده های بی دغدغه...دوران بی خیالی های کودکانه ی من با غصه و بی مهری گذشت....هیچ وقت احساس دوران بچگی رو درک نکردم ......از وقتی یادم میاد بزرگ بودم .... بزرگ ومتاسفانه یه دختر که بار تمام مشکلات بزرگترها.. رو دوشش بود....نه بزرگ به مفهوم طرف مشورت بودن... بزرگ برای رتق وفتق امور خانه ......... چیزی که زنان، بخصوص از نوع روستاییش باهاش زاده میشن....گاهی حتی به واقعی بودن پدر ومادرم شک می کردم...فکرسرراهی بودن،باعث می شد درچهره ی تک تک افراد خانواده دقیق بشم و جالب بود که هیچ نشانی از تشابه در خودم واونها حس نمی کردم.....همه، جوری برام ناشناخته وخشن بودند که باعث بیزای من می شد.....مثلا کمی زیباتر بودنم در بچگی-که الان نشانی ازش نیست- نسبت به دختر خاله ها.... حس حسادت رو در اونها بوجود می آورد....ومن از جمع اونها طرد شدم وخودم نمی دونستم چرا...برادر هام به علت پسر بودن- واین در فرهنگ ایران یعنی بهترین دلیل برای برتر بودن از زنان- نسبت به من احساس تحقیر آمیزی داشتند..ومن به عنوان یه دختر10-11ساله باید یاد می گرفتم که چطوربی عیب ؛ غذا درست کنم ،چطور از بچه ها نگهداری کنم .چطور شیشه ها رو برق بندازم.... ...چطور حیاط رو تمیز نگهدارم.... چطور به امور معنوی خودم رسیدگی کنم....... وکاری هم به کار گنجشک ها... جوجه های رنگی ..بادبادک ...فرفره ... خاله بازی ..... قصه وشعر نداشته باشم...... بدترین خاطره ی دوران کودکیم نماز خواندن های اجباری بود...همیشه صبح به جای اینکه با نوازش مادر از خواب بیدار بشیم -که جزو کارهای ممنوعه بود وانگار خدا قهرش می گرفت اگه مادر یه کلام محبت آمیز به کار می برد-با توبیخ وتوهین وشماتت از خواب بیدار می شدیم وسهم من نسبت به برادر هام از این توبیخ ها از همه بیشتر بود...... ومادر به من دروغ گفتن ودشمنی با خدای بیکاری که منتظردو رکعت نماز من بود ، رو یاد داد ....اون نمی دونست من به خدای احد و واحدش -که اون ودورو بریهام رو آفریده- فحش می دم .....
البته الان من دختر قابلی هستم ومایه ی افتخار.... برای مادر وپدرم!!!! ....وخودم هنوز نفهمیدم که سهم اونها از موفقیت من تا چه حد بوده؟
هر وقت به این فصل از زندگیم نگاه می کنم....به زحمت می تونم جلوی اشک ریختنم رو بگیرم..... با اینکه از نظر روانشناسی من در دوره ی جوانی خودم قرار دارم وهنوز زوده که با حسرت جمله ی معروف" کجایی بچگی یا کجایی جوانی" رو بگم..اما ..... دوران طلایی وسرخوشی ...دوران خنده های بی دغدغه...دوران بی خیالی های کودکانه ی من با غصه و بی مهری گذشت....هیچ وقت احساس دوران بچگی رو درک نکردم ......از وقتی یادم میاد بزرگ بودم .... بزرگ ومتاسفانه یه دختر که بار تمام مشکلات بزرگترها.. رو دوشش بود....نه بزرگ به مفهوم طرف مشورت بودن... بزرگ برای رتق وفتق امور خانه ......... چیزی که زنان، بخصوص از نوع روستاییش باهاش زاده میشن....گاهی حتی به واقعی بودن پدر ومادرم شک می کردم...فکرسرراهی بودن،باعث می شد درچهره ی تک تک افراد خانواده دقیق بشم و جالب بود که هیچ نشانی از تشابه در خودم واونها حس نمی کردم.....همه، جوری برام ناشناخته وخشن بودند که باعث بیزای من می شد.....مثلا کمی زیباتر بودنم در بچگی-که الان نشانی ازش نیست- نسبت به دختر خاله ها.... حس حسادت رو در اونها بوجود می آورد....ومن از جمع اونها طرد شدم وخودم نمی دونستم چرا...برادر هام به علت پسر بودن- واین در فرهنگ ایران یعنی بهترین دلیل برای برتر بودن از زنان- نسبت به من احساس تحقیر آمیزی داشتند..ومن به عنوان یه دختر10-11ساله باید یاد می گرفتم که چطوربی عیب ؛ غذا درست کنم ،چطور از بچه ها نگهداری کنم .چطور شیشه ها رو برق بندازم.... ...چطور حیاط رو تمیز نگهدارم.... چطور به امور معنوی خودم رسیدگی کنم....... وکاری هم به کار گنجشک ها... جوجه های رنگی ..بادبادک ...فرفره ... خاله بازی ..... قصه وشعر نداشته باشم...... بدترین خاطره ی دوران کودکیم نماز خواندن های اجباری بود...همیشه صبح به جای اینکه با نوازش مادر از خواب بیدار بشیم -که جزو کارهای ممنوعه بود وانگار خدا قهرش می گرفت اگه مادر یه کلام محبت آمیز به کار می برد-با توبیخ وتوهین وشماتت از خواب بیدار می شدیم وسهم من نسبت به برادر هام از این توبیخ ها از همه بیشتر بود...... ومادر به من دروغ گفتن ودشمنی با خدای بیکاری که منتظردو رکعت نماز من بود ، رو یاد داد ....اون نمی دونست من به خدای احد و واحدش -که اون ودورو بریهام رو آفریده- فحش می دم .....
البته الان من دختر قابلی هستم ومایه ی افتخار.... برای مادر وپدرم!!!! ....وخودم هنوز نفهمیدم که سهم اونها از موفقیت من تا چه حد بوده؟
۳ نظر:
سهم من این است.............
الن تو دختر قابلی هستی اما ...
کاش میفهمیدی که تمام اون کمبودها نتیجه این قابلیتها شد.
واسه همین ازشون متشکریم...
در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییست
دل من
که به اندازهء یک عشقست
آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من ،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
ارسال یک نظر