خیال پردازی......
تجسمِ نداشته ها........
پردازش زندگی روزمره ی واقعی وخشن.....
اینها از من موجودی ساخت درونگرا،منزوی، ساکت، با اعتماد به نفسی کاذب -که در دنیای بیرون هیچ کمکی به من نمی کرد... .پس ...تنهاشدم؛ در خانه....در مدرسه...در فامیل..... با پافشاری اتاقم رو از برادرهام جدا کردم... وپناهگاه من اتاقی شد لخت ویه کتاب کهنه ........که بعدها با دیدن فیلم پاپیون اسمش رو فهمیدم وتنها سرگرمی من، دیدن فیلم های هنر هفتم ،از تلویزیون سیاه وسفیدی که بیشتر از خانواده دوستش داشتم ....دقیقا از 11 سالگی.... با ورود خانواده ایی که تا به حال ندیده بودم..دنیای تخیلی من شروع شد......خانواده ایی با 5 پسر.....که بزرگترینشان-امید- 2 سال از من کوچکتر بود...... ومن اوقات خوشی رو با اون داشتم...چنان با امید گرم حرف زدن شدم-نه بازی کردن البته ،چون این خلاف مقررات دختر بودن ..بود-که گذشت زمان رو فراموش کردم .. ......امید یه دوست واقعی شد....یه دوست که همیشه آرزوی داشتنش رو می کردم ... وچون از من کوچکتر بود ترسی از شماتت های مادر نداشتم...........ومن هیچ وقت کشف نکردم که امید با بودن برادرهای من وتحقیر اونها از همنشینی با یه دختر، چطور دوستی با من رو ترجیح داد؟یا اصلا چه دلیلی برای دوستی با من داشت.....با رفتن اونها غصه ی من هم شروع شد....وتنهایی های مفرط.......ومن نمی دونستم که دوباره کی امید رو خواهم دید.....همان شب اولین تخیل به سراغم آمد....اولین تخیل که فکر کنم تا زمان خواب ادامه داشت......با شخصیت هایی که من می ساختم ودنیایی که من کارگردانی می کردم.......وآنچنان شیرین ودوست داشتنی که بعدها جزیی از تمام تنهایی های من شد.....ومن هنوز با این بخش از دنیای بیرون از زندگی روزمره وبیخود مردم زندگی می کنم......
وامید دیگر نبود......... ودیگر نیست........