۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

روح خیال پرداز

خیال پردازی......

تجسمِ نداشته ها........

پردازش زندگی روزمره ی واقعی وخشن.....

اینها از من موجودی ساخت درونگرا،منزوی، ساکت، با اعتماد به نفسی کاذب -که در دنیای بیرون هیچ کمکی به من نمی کرد... .پس ...تنهاشدم؛ در خانه....در مدرسه...در فامیل..... با پافشاری اتاقم رو از برادرهام جدا کردم... وپناهگاه من اتاقی شد لخت ویه کتاب کهنه ........که بعدها با دیدن فیلم پاپیون اسمش رو فهمیدم وتنها سرگرمی من، دیدن فیلم های هنر هفتم ،از تلویزیون سیاه وسفیدی که بیشتر از خانواده دوستش داشتم ....دقیقا از 11 سالگی.... با ورود خانواده ایی که تا به حال ندیده بودم..دنیای تخیلی من شروع شد......خانواده ایی با 5 پسر.....که بزرگترینشان-امید- 2 سال از من کوچکتر بود...... ومن اوقات خوشی رو با اون داشتم...چنان با امید گرم حرف زدن شدم-نه بازی کردن البته ،چون این خلاف مقررات دختر بودن ..بود-که گذشت زمان رو فراموش کردم .. ......امید یه دوست واقعی شد....یه دوست که همیشه آرزوی داشتنش رو می کردم ... وچون از من کوچکتر بود ترسی از شماتت های مادر نداشتم...........ومن هیچ وقت کشف نکردم که امید با بودن برادرهای من وتحقیر اونها از همنشینی با یه دختر، چطور دوستی با من رو ترجیح داد؟یا اصلا چه دلیلی برای دوستی با من داشت.....با رفتن اونها غصه ی من هم شروع شد....وتنهایی های مفرط.......ومن نمی دونستم که دوباره کی امید رو خواهم دید.....همان شب اولین تخیل به سراغم آمد....اولین تخیل که فکر کنم تا زمان خواب ادامه داشت......با شخصیت هایی که من می ساختم ودنیایی که من کارگردانی می کردم.......وآنچنان شیرین ودوست داشتنی که بعدها جزیی از تمام تنهایی های من شد.....ومن هنوز با این بخش از دنیای بیرون از زندگی روزمره وبیخود مردم زندگی می کنم......
وامید دیگر نبود......... ودیگر نیست........

۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

هذیان های اسب وحشی

شهاب عشق گذشت...ومن محو تماشا..از بیان آرزویی که داشتم غافل شدم....جغد دانا می گوید: این گونه شهاب هرزگاهی در آسمان پیدا می شود....باید امیدوار بود...اما من می ترسم قبل از آنکه شهاب آرزویم را بشنود...رام شده باشم....نشان به همان نشان که امشب قصاب محله- که ادعا می کرد عاشق شده - گوسفند لاغرش را کشت.....دور از چشم دیگران ...وفردا تقصیر را به گردن روباه خواهد انداخت.....
انتظار بی فایده است... دیگر نخواهد آمد؟جفتم را می گویم...که دیریست به قهراز این سرزمین گریخته است...ومن مجبورم ثانیه های باقی مانده را ..در بیابانها بو بکشم......
امشب باران مصیبت می بارد.....آه این بی انصاف....تمام نقشهای آشنا را شست....
ومن بیهوده خواهم ماند...
و" ابر(ی) شلوار پوش" خواهم شد.................

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

ناگفته های یک اسب وحشی


با اینکه این پست جاش اینجا نیست اما نوشتنش ضرورت داشت.......

برای جفت سرکشم!!.........

در این فراخنای دشتها
که نرمه های گندم از زمین تیره بال می کشند
نفس درون سینه ام فسرده است....
که رنگ وبویی از تو در کرانه نیست......
ومن...
بسان خون مرده در سیاه رگی غریب
ماسیده ام......

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

دوران بچگی......

روزگار کودکی بر نگردد دریغا..........

هر وقت به این فصل از زندگیم نگاه می کنم....به زحمت می تونم جلوی اشک ریختنم رو بگیرم..... با اینکه از نظر روانشناسی من در دوره ی جوانی خودم قرار دارم وهنوز زوده که با حسرت جمله ی معروف" کجایی بچگی یا کجایی جوانی" رو بگم..اما ..... دوران طلایی وسرخوشی ...دوران خنده های بی دغدغه...دوران بی خیالی های کودکانه ی من با غصه و بی مهری گذشت....هیچ وقت احساس دوران بچگی رو درک نکردم ......از وقتی یادم میاد بزرگ بودم .... بزرگ ومتاسفانه یه دختر که بار تمام مشکلات بزرگترها.. رو دوشش بود....نه بزرگ به مفهوم طرف مشورت بودن... بزرگ برای رتق وفتق امور خانه ......... چیزی که زنان، بخصوص از نوع روستاییش باهاش زاده میشن....گاهی حتی به واقعی بودن پدر ومادرم شک می کردم...فکرسرراهی بودن،باعث می شد درچهره ی تک تک افراد خانواده دقیق بشم و جالب بود که هیچ نشانی از تشابه در خودم واونها حس نمی کردم.....همه، جوری برام ناشناخته وخشن بودند که باعث بیزای من می شد.....مثلا کمی زیباتر بودنم در بچگی-که الان نشانی ازش نیست- نسبت به دختر خاله ها.... حس حسادت رو در اونها بوجود می آورد....ومن از جمع اونها طرد شدم وخودم نمی دونستم چرا...برادر هام به علت پسر بودن- واین در فرهنگ ایران یعنی بهترین دلیل برای برتر بودن از زنان- نسبت به من احساس تحقیر آمیزی داشتند..ومن به عنوان یه دختر10-11ساله باید یاد می گرفتم که چطوربی عیب ؛ غذا درست کنم ،چطور از بچه ها نگهداری کنم .چطور شیشه ها رو برق بندازم.... ...چطور حیاط رو تمیز نگهدارم.... چطور به امور معنوی خودم رسیدگی کنم....... وکاری هم به کار گنجشک ها... جوجه های رنگی ..بادبادک ...فرفره ... خاله بازی ..... قصه وشعر نداشته باشم...... بدترین خاطره ی دوران کودکیم نماز خواندن های اجباری بود...همیشه صبح به جای اینکه با نوازش مادر از خواب بیدار بشیم -که جزو کارهای ممنوعه بود وانگار خدا قهرش می گرفت اگه مادر یه کلام محبت آمیز به کار می برد-با توبیخ وتوهین وشماتت از خواب بیدار می شدیم وسهم من نسبت به برادر هام از این توبیخ ها از همه بیشتر بود...... ومادر به من دروغ گفتن ودشمنی با خدای بیکاری که منتظردو رکعت نماز من بود ، رو یاد داد ....اون نمی دونست من به خدای احد و واحدش -که اون ودورو بریهام رو آفریده- فحش می دم .....
البته الان من دختر قابلی هستم ومایه ی افتخار.... برای مادر وپدرم!!!! ....وخودم هنوز نفهمیدم که سهم اونها از موفقیت من تا چه حد بوده؟


۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

سلام

یه زمانی با دوستم تصمیم داشتیم یه وبلاگ مشترک داشته باشیم...وتمام حرفها، آرزوها ،خاطرات فردی ومشترک رو بی دغدغه وترس اونجا بنویسیم،تا شاید کمی از فشاری که اینهمه سال با بی رحمی بر ما وارد شده ،کم کنیم....... نشد که با هم باشیم....من و ... اون زودتر شروع کرد....همیشه زودتر از من.........وهمیشه کامل تر ودوست داشتنی تر.
هردو تصمیم داشتیم اتفاقات دوران تحصیل در مرکزرو بازگو کنیم.........اتفاقات تلخی که بر هردوی ما گذشت وما صبورانه شبها تمام اونها رو مرور می کردیم ودر دفترهای مخفی خودمون می نوشتیم......دفترهایی که هرگز کسی از مطالبشون خبردار نشد.........
در این لحظه به یاد تمام کسانی هستم که دوستشان دارم.......