شست شوی مغزی وروزمرگی... اصلی واساسی ترین هدفی است که مراکز تربیت معلم در لفاف واحد های سطحی و بی پایه و ارزش آموزشی ،همیشه سعی در برآوردن آن داشته اند.
امروز سری به پستو زدم ...پستو،عنوان دفتر ی است که دوسال زندگی که نه ،مردگی ویکنواختی من را در خودش زندانی کرده است....مثل همیشه ،با نیشی از خاطراتی که لای دفترم پنهان شده،و هر بار،سخت وطولانی تامغز استخوانم فرو می رود،گزیده شدم...
«آش...... ویتس» اردوگاه کار اجباری«مرکز تربیت معلم ق»
بعد از یکسال تحمل روزهای پشت کنکوری و کسب نتیجه ی عالی در امتحان ورودی،بدبختانه انتخاب ناب من به عنوان اولین وآخرین انتخاب- بر اساس پا فشاری خانواده و فامیل و بچه محلی ها و کبری وصغری خانم و حاج ممد علی بقال وعبدلی دست فروش - مرکز تربیت معلم« ق» بود .جفتک انداختن ها و فحش وناسزا نثار روح رجایی «موسس مراکز تربیت معلم» کردن هم فایده ای نداشت. و من باید راهی مرکز می شدم.....-البته بعد ازاینکه از تحقیقات محلی و مصاحبه های جور واجورو آزمایش اعتیاد و وهاری و گر و پاچه گرفتن و اختلالات جنسی و سلامت عقل و تست های روانشناسی و هزارجور آزمایش دیگه ، صلاحیت لازم رو برای ورود به مرکز به دست آوردم (که البته ، درست بعد از پایان این دوره ی سازنده ی 2 ساله، به همت وتلاش بی وقفه ی ماموران مرکز، گرفتار تمامی آنها شدم.)
موهایمان را نتراشیدند!!! ،درعوض، با 5 متر چادرسیاه ،هیکلمان را پارچه گرفتند ،تا مبادا یک لاخ موی بی ادب ، بی هوا، سر از غلاف پارچه ای ما بیرون بیاورد و ارزنده ترین زینتمان گرفتار تمدن حیوانی شود وحق انحصاری بشریت شیعه ، زیر سوال برود و آسمان به زمین بیاید وزمین به نقطه ی دیگر ی از کهکشان راه شیری پرت شود!!!!!!
روزهای سخت شروع شد...روزهای سختی پر از نفرت وانزجار و دروغ ،پر از تظاهر وتظاهر وتظاهر.... روزهای سختی پر از رهبران ها و امامی ها و صفری ها ،پرینگل ها و مریم گلی ها وجانماز آبکشها،روزهای سخت برای زن ،از نوع انقلابی منفعل شدن ، به اعجوبه ی معلم احمق تبدیل شدن ،با چادر با کفایت و بی چادر، لایق تحقیر ها و توهین ها شدن. روزهای کار اجباری ،نماز اجباری ، صف اجباری ،چاپلوسی اجباری، خوردن ونخوردن اجباری، بسیج اجباری ،کلاس خانم (بی)شرف الدین اجباری ، دعا اجباری،دیدار با مقام معظم رهبری اجباری ،راهپیمایی اجباری و خندیدن و گریه کردن اجباری.....ماندن اجباری و بودن اجباری و......بودن ......اجباری
وبعد از این تلاش های پر ثمر، ما................... به تدریج به کلاغ هایی شبیه شدیم که بر حسب عادتی مألوف ، قار قار می کرد، به عادتی مرکز پسندانه، به ارزش ها نوک می زد ، قالب پنیر این و آن را برمی داشت ،از نردبان «زیرآب زدن »ها و خود شیرینی ها بالا می رفت... و عاقبت هم بر حسب امتیاز های کسب شده ، تبدیل به یکی از مهره های سراپا شستشو داده ی انقلابی شد .در طی فرایند عقل شویی ، کسی که سنجاق قفلی به خودش وصل می کرد تا از شر جن وانس در امان باشد ،به کارش مومن تر شد ....آن یکی تحت تاثیر کلاس های آموزنده ی «بی» شرف الدین انگشترش را می پوشاند تا تشعشعاتش مردان را تحریک نکند..این یکی موقع صحبت کردن- نعوذ بالله با«مردی» - انقدر انگشتانش را می چلاند و به زمین خیره می شد تا مبادا جرقه ایی در نگاهش پدید بیاید و آتش به خرمن مسلمانیش بزند... بعد هم دسته دسته « این کلاغ ها» به شهر خود پرواز کردند و رفتند تا مثل سایه ی شوم بر درخت اندیشه ی دیگران بنشینند وآنقدر برایشان قار قار کنند تا آنها را ،پاک ،از عقل تهی و خریتشان را تثبیت .. و در نهایت امر یکی ازاهداف برنامه ریزی شده ی انقلاب را تأمین کنند.
اما آنهایی که نه به کلاغ تبدیل شدند و نه دیگر به خود قبلیشان، مانند بودند ،هرکدام به مارماهی ناقصی تبدیل شد که گاه به خود می پیچید، گاه بی صدا و بی نتیجه فریاد می کشید،گاه زهر می ریخت ....و در همه حال گزش نیش خود راتا مغز استخوانش حس می کرد....
امروز سری به پستو زدم ...پستو،عنوان دفتر ی است که دوسال زندگی که نه ،مردگی ویکنواختی من را در خودش زندانی کرده است....مثل همیشه ،با نیشی از خاطراتی که لای دفترم پنهان شده،و هر بار،سخت وطولانی تامغز استخوانم فرو می رود،گزیده شدم...
«آش...... ویتس» اردوگاه کار اجباری«مرکز تربیت معلم ق»
بعد از یکسال تحمل روزهای پشت کنکوری و کسب نتیجه ی عالی در امتحان ورودی،بدبختانه انتخاب ناب من به عنوان اولین وآخرین انتخاب- بر اساس پا فشاری خانواده و فامیل و بچه محلی ها و کبری وصغری خانم و حاج ممد علی بقال وعبدلی دست فروش - مرکز تربیت معلم« ق» بود .جفتک انداختن ها و فحش وناسزا نثار روح رجایی «موسس مراکز تربیت معلم» کردن هم فایده ای نداشت. و من باید راهی مرکز می شدم.....-البته بعد ازاینکه از تحقیقات محلی و مصاحبه های جور واجورو آزمایش اعتیاد و وهاری و گر و پاچه گرفتن و اختلالات جنسی و سلامت عقل و تست های روانشناسی و هزارجور آزمایش دیگه ، صلاحیت لازم رو برای ورود به مرکز به دست آوردم (که البته ، درست بعد از پایان این دوره ی سازنده ی 2 ساله، به همت وتلاش بی وقفه ی ماموران مرکز، گرفتار تمامی آنها شدم.)
موهایمان را نتراشیدند!!! ،درعوض، با 5 متر چادرسیاه ،هیکلمان را پارچه گرفتند ،تا مبادا یک لاخ موی بی ادب ، بی هوا، سر از غلاف پارچه ای ما بیرون بیاورد و ارزنده ترین زینتمان گرفتار تمدن حیوانی شود وحق انحصاری بشریت شیعه ، زیر سوال برود و آسمان به زمین بیاید وزمین به نقطه ی دیگر ی از کهکشان راه شیری پرت شود!!!!!!
روزهای سخت شروع شد...روزهای سختی پر از نفرت وانزجار و دروغ ،پر از تظاهر وتظاهر وتظاهر.... روزهای سختی پر از رهبران ها و امامی ها و صفری ها ،پرینگل ها و مریم گلی ها وجانماز آبکشها،روزهای سخت برای زن ،از نوع انقلابی منفعل شدن ، به اعجوبه ی معلم احمق تبدیل شدن ،با چادر با کفایت و بی چادر، لایق تحقیر ها و توهین ها شدن. روزهای کار اجباری ،نماز اجباری ، صف اجباری ،چاپلوسی اجباری، خوردن ونخوردن اجباری، بسیج اجباری ،کلاس خانم (بی)شرف الدین اجباری ، دعا اجباری،دیدار با مقام معظم رهبری اجباری ،راهپیمایی اجباری و خندیدن و گریه کردن اجباری.....ماندن اجباری و بودن اجباری و......بودن ......اجباری
وبعد از این تلاش های پر ثمر، ما................... به تدریج به کلاغ هایی شبیه شدیم که بر حسب عادتی مألوف ، قار قار می کرد، به عادتی مرکز پسندانه، به ارزش ها نوک می زد ، قالب پنیر این و آن را برمی داشت ،از نردبان «زیرآب زدن »ها و خود شیرینی ها بالا می رفت... و عاقبت هم بر حسب امتیاز های کسب شده ، تبدیل به یکی از مهره های سراپا شستشو داده ی انقلابی شد .در طی فرایند عقل شویی ، کسی که سنجاق قفلی به خودش وصل می کرد تا از شر جن وانس در امان باشد ،به کارش مومن تر شد ....آن یکی تحت تاثیر کلاس های آموزنده ی «بی» شرف الدین انگشترش را می پوشاند تا تشعشعاتش مردان را تحریک نکند..این یکی موقع صحبت کردن- نعوذ بالله با«مردی» - انقدر انگشتانش را می چلاند و به زمین خیره می شد تا مبادا جرقه ایی در نگاهش پدید بیاید و آتش به خرمن مسلمانیش بزند... بعد هم دسته دسته « این کلاغ ها» به شهر خود پرواز کردند و رفتند تا مثل سایه ی شوم بر درخت اندیشه ی دیگران بنشینند وآنقدر برایشان قار قار کنند تا آنها را ،پاک ،از عقل تهی و خریتشان را تثبیت .. و در نهایت امر یکی ازاهداف برنامه ریزی شده ی انقلاب را تأمین کنند.
اما آنهایی که نه به کلاغ تبدیل شدند و نه دیگر به خود قبلیشان، مانند بودند ،هرکدام به مارماهی ناقصی تبدیل شد که گاه به خود می پیچید، گاه بی صدا و بی نتیجه فریاد می کشید،گاه زهر می ریخت ....و در همه حال گزش نیش خود راتا مغز استخوانش حس می کرد....
۱ نظر:
سلام پاییز من، دیگه نگرانت نمی شم. چون حالا فهمیدم اگه غیبت می زنه بعدش با دست پر می آی. عالی بود. کاش تموم نمی شد. وقتی در متن ماجرا و توی آن لعنتکده بودم هیچی حالیم نبود، الان که برمی گردم و دوباره نگاه می کنم می بینم چه جهنمی بوده آنجا. باید اعتراف کنم همون جهنم رو من بعضی وقتها به جهنم توی خونه ترجیح می دادم. هممون بچه بودیم. حالیمون نبود...
آذر
ارسال یک نظر