۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

فصل پنجم....

فصل پنجم :
چوپان نفس ریزان ودستپاچه به خانه آمد.به پستو رفت ونشست و سر بزرگش را به دیوار تکیه داد.بر موجی از احساسات سوار بود ومی رفت تا غرق شود....اما شرح مشاهدات خود را نمی توانست برای کسی بازگو کند... قبل ازاین او را به جنون متهم کرده بودند.اگر از آنچه دیده وشنیده بود حرفی می زد معلوم نبود حیوانات بی شعور چه بلایی بر سرش می آوردند. باید چاره ایی می اندیشید.اما تمام اندیشه اش به شکم وزیر شکم ختم می شد. چشمهایش را که می بست گوسفندان در نظرش مجسم می شدند وپیر دخترمتمول همسایه که چندی بود قرار از او ربوده بود. چشمش را به سقف کوتاه کاهگلی دوخت .وبه یاد سرزمین پارس افتاد. "آخر چه کسی حرف مجنون یتیمی راکه بوی پهن وپشکل می دهد باور خواهد کرد؟ "
دوباره سروکله خدای پابرهنگان پیدا شد. از پیچ وتاب مردک چوپان خنده اش گرفت. گفت: در غم چیز ی مباش که ما پیش از این زمینه ی آمدنت را فراهم کرده ایم. ادیان همیشه بر دوام نمی مانند و گاه پیش می آید که حیوانات ،به شعور پیشین خود بر می گردند و به ما مجال زورگویی وحکومت نمی دهند.برای آنکه یقین آن دسته حیوانات بالفطره بی شعور بر قرار بماند تا دوباره به قدرت گذشته بازگردیم ، همیشه به حاکمان خویش ترفند بشارت دین جدید راآموخته ایم. وترفندی ظریف تر از آن آمدن ناجی است که حیوان بی شعور را از کار و تلاش ومبارزه با زمی دارد ودل به موجودی موهوم می بندد تا در وقت به وقتی که نی ها به گُل نشستند...از قعر تاریخی فنا شده ،به همراه همان الاغی که مُرد !!! بیاید و نجاتش دهد.
اکنون در سرزمین پارس حیوانات ذی شعور به خوابی نابه هنگام فرو رفته اند،پادشاهان قدرت گذشته خود را ازدست داده اند واین مجالی است که به ندرت اتفاق می افتد؛کارهای زیادی پیش رو داریم که باید به آنها رسیدگی کنیم .پس بهتر است گولی و عقب ماندگیت را کنار بگذاری . برخیز و به کوهستان برو ... چهل شب همان جا بمان تا تو را خبر کنم
.چوپان به خدای پابرهنگان خیره شد. خدا با پوزخندی آشکار گفت :به زودی تمام زیبارویان سرزمین پارس از آن تو خواهند بود از خردینه ترینشان تا .... اما چوپان حرفش را قطع کرد وگفت: من مدت هاست دل در گرو خدوویجه داده ام ..نمی توانم به این راحتی از او دست بکشم... ثروت او چشمگیر است و خود او هوس انگیز...بقدر گوسفندانم دوستش می دارم... خدا گفت : تا چاره ای بیاندیشیم...... چوپان که خدا را محتاج خودش میدید... دوباره دهان بزرگش را باز کرد وگفت : باچوپانی و بوی پهن وپشکل چه کنم؟ خدای پابرهنگان خشمگین و سر خورده گفت : عمو !!!! بیشتر پیامبران قبل از تو بوی پهن وپشکل می دادند... پا برهنه بودند و چوپان. سواد خواندن ونوشتن هم نداشتند... قرار نیست تو بر حیوانات ذی شعور حکم رانی کنی ...یا از همین ابتدا پا به سرزمین پارس بگذاری یاقرار نیست که تو را به سرزمین کفار مغرب زمین بفرستیم که علم وتفکر جایی برای دین بی سروپایانی چون تو باقی نمی گذارد. هرگز فکر نکرده ایی چرا فقط از این سرزمین پیامبران من بر انگیخته شده اند؟؟؟؟ دین برای عاقلان نمی آوری که اینگونه به فکر آب ورنگ وبوی خود افتاده ای ، تو پیامبر حیوانات بی شعور خواهی شد... آنگاه آنان را به انگیزه ی بهشت زمینی بر انگیخته خواهی کرد.با شهوت و حرصی که در مردمان سرزمین تو سراغ دارم ،تصور تصاحب زیبا رویان سرزمین پارس و خوردنی ها و نوشیدنی های آن ،به زودی لشکری عظیم را به سرزمین پارس روان خواهد کرد. پس قبل از هر چیز لبهای آویزانت را جمع و جور کن و آنچه را گفتم به کار ببند.پیش از این تو به پیر دختر همسایه خواهی رسید که زیرکی اورا پرمایه تر از تو می بینم و ما را به هدفمان نزدیکتر خواهد کرد. به کوهستان برو که نشان پیامبری تو در چهل روز کناره گیری کردن است... مردمان تو افقی برتر از نوک دماغشان ندیده اند... پس از این هم نگذار افقی برتر از این داشته باشند... خود را برای کارهای بزرگ آماده کن؛ چوپان!!!

۱ نظر:

من گفت...

خیلی کیف کردم. معرکه بود. همین طور داره جالب تر می شه. منتظرم!
ایمیل هم برات فرستادم. امیدوارم یاهو باز بشه.
آذر