۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

صدای مردی که بارونی شد.......


صدای «ح »ازحیاط خونه بغلی - خونه ی پدرخانومش-میاد،آمیخته با صدای بارون ....یه آوازقدیمی .....طرز خوندنش متفاوته...همیشه وقتی با خودش خلوت می کنه صداش عجیب می شه....... بارها صداش رو شنیدم....بارها ..همراه ساز و موسیقی ..... ولی یکه خوندن و در خلوت خوندن .....
نمی دونم روابطم از کی باهاش شروع شد.....می دونم که باهم همبازی نبودیم.... اون به خاطر وضعیتش نمی تونست با بچه ها بازی کنه ....از زمانی به یادش میارم که کنج خونه قدیمی ....کنار تاقچه داشت با خودکار چیزی می نوشت... وقتی نشونم داد یه مصراع از کتاب فارسی من بود.یادم نیست چی ....و کنارش طرح نیمه تمام یه چهره با دوتا چشم .اون شب یادم میاد که کلی خجالت کشیدم...چون اون اولین نفری بود که از رنگ چشمام تعریف کرد و من نمی دونستم که باید چه عکس العملی نشون بدم...ودر برابر بقیه سرخ شدم..... ولی تعریف قشنگی بود....این روز ا زیاد اون تعریف رو می شنوم ولی هیچ وقت به زیبایی اولین بارش نیست.....دیگه چه اهمیتی داره که قشنگ باشند ؟
از اون به بعد...« بود»....ارتباطش با « ا» باعث حضور همیشگیش تو خونه ی ما می شد...... اون موقع خیلی اهمیت نمی دادم....چون اونقدر منزوی و گوشه گیر و خجالتی بودم که ..... ولی یه چیز متفاوتی در وجودش بود که ناخودآگاه بهش احترام میگذاشتم...... خوب می خوند.... همیشه دنبال «نی» بود . با شور و شوق نی ها رو سوراخ می کرد و توشون می دمید.....صداهاشون رو امتحان می کرد...... اغلب ناکوک بودند و برای من زیبا.....سوتک می ساخت .... چند تا نعلبکی و لیوان رو از خالی تا پر کنار هم می چید و با دوتا مداد یک اندازه شروع می کرد به ساز زدن....... دوران راهنمایی ،روزایی بود که تازه به شعر و آواز علاقه مند شده بودم.... با دوستم -که الان دبیر تاریخه- ...شعر های طنزمی گفتیم....البته من انشای ضعیفی داشتم..... و اولین آهنگی که گوش کردم ... یه نوار ی از مرضیه بود..... با آهنگ معروف« در کنار گلبنی خوش رنگ و بو ...طاووس زیبا........» اوایل خواننده اش رو نمی شناختم ...فقط گوش می دادم...و سعی می کردم مثل اون بخونم..... خنده داره که هیچ وقت تو موسیقی موفق نشدم......از دوم دبیرستان با آثار شجریان آشنا شدم و سوم دبیرستان به خاطر کار تحقیقی درس نگارش ...با موسیقی و سازها وبخصوص با «ح» . ...... و ارتباطمون آنچنان قوی شد که تقریبا تمام اوقات ..از کاراش و احساساتش برام حرف می زد ..... این نه برای مادر خوشایند بود و نه برای پدر.. اما هیچ کدام نمی تونستند چیزی بگن چون «ح» برادرزاده ی مادر بود و خواهر زاده ی پدر .... از طرفی اونها همیشه در جریان حرفهای ما قرار داشتند... و می دونستند که تنها هنر بین ما هست و نه چیز دیگه ؟؟!!خط نستعلیق رو هم به لطف «ح»یاد گرفتم ..جالبه که من استعداد عجیبی دراین زمینه داشتم ،که تا اونموقع نمی دونستم.... همیشه به خاطر خط افتضاحم سرزنش می شدم و اغلب دبیر تاریخ با تهدید می نوشت: در صورت تکرار چنین خطی نصف نمره لحاظ می شود»«ح » تو ی تحقیق خیلی کمکم کرد...بادیدن خطش و نوشتن مطالب دست نویسی که برام می آورد ...خطم تغییر کرد ...و من نستعلیق روتنها باد دیدن یاد گرفتم....
« ح»بود و غصه هاش و دلتنگی هاش.... و من ...... باتمام احساسم همراهیش می کردم....سال آخر دبیرستان بود که با کمک « ا » یه سه تار – ناقص الخلقه - ساختند .... یه سه تار باکاسه ی کوچک یک تکه و یه دسته ی کلفت تر از حد معمول و غیر استاندارد....(اولین نت های سه تار رو من با همین ساز ناقص یاد گرفتم تا اینکه بعدها «ح» سه تار ی با مهر استاد کلانتری ،برام تهیه کرد)....سر ساخت سه تار خیلی توهین و تحقیر شدند .... ولی .... توی آشپز خونه ی قدیمی تو حیاط ، اتفاق جالبی افتاد...« ح» و« ا» با سیخ های نازک داغ شده....صفحه ی سه تار رو نقش زدند ....تا سه نفری شاهد تولد سه تار باشیم.......قبل از اون «ح » سازی ساخته بود که کاسه ا ی شبیه تنبور داشت.... دسته ای شبیه تار که خودش اسمش رو «حیتار » گذاشته بود.....


اووو چقدر از «ح»نوشتم ...الان داره دخترش رو ناز می کنه..... ناز کردنش هم آهنگداره.....
گذشت ...همه چیز....مثل باد......حالا هر کدوم از ما صاحب دو زندگی جدا ست...صاحب دو خنده ی جدا، دو مسیر جدا.... هنوز هم گهگاهی سری به خونه مون می زنه ..هنوزهم ازتو حیاط همسایه ،پای پنجره ی اتاقم میاد و می زنه زیر آواز..قاصدک هان چه خبر آوردی.... اما قاصدک خیلی وقته که دیگه از اینجا رد نمی شه....


۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

کدام فصل ؟؟؟؟باز می رسی به خانه ام؟






چوب خطی دیگر....
شیاری عمیق بر دیوار...
باز هم ....


باز هم


به نیامدنت



از تو خجالت می کشم...از تو ..از او ....از خودم ..از همه .... از همه به خاطر همه چیز.... به خاطر من بودنم ....به خاطر بودنم .... برام چیزی ننویس...نصیحتم نکن...خواهش می کنم.....
گریه نمی کنم..نه.....کاش می تونستم ...کاش می تونستم.....



شب....
آتش....
جنگل.....

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه


.............

بی تو

بی بودن تو...

تمام دلهرهایم آغاز می شوند....

هر روز

که چشم می گشایم...

.

.

.

.

.... .کاش خواب را پایانی نبود

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

برای آرامش روح مار- ماهی ها.....

شست شوی مغزی وروزمرگی... اصلی واساسی ترین هدفی است که مراکز تربیت معلم در لفاف واحد های سطحی و بی پایه و ارزش آموزشی ،همیشه سعی در برآوردن آن داشته اند.


امروز سری به پستو زدم ...پستو،عنوان دفتر ی است که دوسال زندگی که نه ،مردگی ویکنواختی من را در خودش زندانی کرده است....مثل همیشه ،با نیشی از خاطراتی که لای دفترم پنهان شده،و هر بار،سخت وطولانی تامغز استخوانم فرو می رود،گزیده شدم...
«آش...... ویتس» اردوگاه کار اجباری«مرکز تربیت معلم ق»
بعد از یکسال تحمل روزهای پشت کنکوری و کسب نتیجه ی عالی در امتحان ورودی،بدبختانه انتخاب ناب من به عنوان اولین وآخرین انتخاب- بر اساس پا فشاری خانواده و فامیل و بچه محلی ها و کبری وصغری خانم و حاج ممد علی بقال وعبدلی دست فروش - مرکز تربیت معلم« ق» بود .جفتک انداختن ها و فحش وناسزا نثار روح رجایی «موسس مراکز تربیت معلم» کردن هم فایده ای نداشت. و من باید راهی مرکز می شدم.....-البته بعد ازاینکه از تحقیقات محلی و مصاحبه های جور واجورو آزمایش اعتیاد و وهاری و گر و پاچه گرفتن و اختلالات جنسی و سلامت عقل و تست های روانشناسی و هزارجور آزمایش دیگه ، صلاحیت لازم رو برای ورود به مرکز به دست آوردم (که البته ، درست بعد از پایان این دوره ی سازنده ی 2 ساله، به همت وتلاش بی وقفه ی ماموران مرکز، گرفتار تمامی آنها شدم.)
موهایمان را نتراشیدند!!! ،درعوض، با 5 متر چادرسیاه ،هیکلمان را پارچه گرفتند ،تا مبادا یک لاخ موی بی ادب ، بی هوا، سر از غلاف پارچه ای ما بیرون بیاورد و ارزنده ترین زینتمان گرفتار تمدن حیوانی شود وحق انحصاری بشریت شیعه ، زیر سوال برود و آسمان به زمین بیاید وزمین به نقطه ی دیگر ی از کهکشان راه شیری پرت شود!!!!!!
روزهای سخت شروع شد...روزهای سختی پر از نفرت وانزجار و دروغ ،پر از تظاهر وتظاهر وتظاهر.... روزهای سختی پر از رهبران ها و امامی ها و صفری ها ،پرینگل ها و مریم گلی ها وجانماز آبکشها،روزهای سخت برای زن ،از نوع انقلابی منفعل شدن ، به اعجوبه ی معلم احمق تبدیل شدن ،با چادر با کفایت و بی چادر، لایق تحقیر ها و توهین ها شدن. روزهای کار اجباری ،نماز اجباری ، صف اجباری ،چاپلوسی اجباری، خوردن ونخوردن اجباری، بسیج اجباری ،کلاس خانم (بی)شرف الدین اجباری ، دعا اجباری،دیدار با مقام معظم رهبری اجباری ،راهپیمایی اجباری و خندیدن و گریه کردن اجباری.....ماندن اجباری و بودن اجباری و......بودن ......اجباری
وبعد از این تلاش های پر ثمر، ما................... به تدریج به کلاغ هایی شبیه شدیم که بر حسب عادتی مألوف ، قار قار می کرد، به عادتی مرکز پسندانه، به ارزش ها نوک می زد ، قالب پنیر این و آن را برمی داشت ،از نردبان «زیرآب زدن »ها و خود شیرینی ها بالا می رفت... و عاقبت هم بر حسب امتیاز های کسب شده ، تبدیل به یکی از مهره های سراپا شستشو داده ی انقلابی شد .در طی فرایند عقل شویی ، کسی که سنجاق قفلی به خودش وصل می کرد تا از شر جن وانس در امان باشد ،به کارش مومن تر شد ....آن یکی تحت تاثیر کلاس های آموزنده ی «بی» شرف الدین انگشترش را می پوشاند تا تشعشعاتش مردان را تحریک نکند..این یکی موقع صحبت کردن- نعوذ بالله با«مردی» - انقدر انگشتانش را می چلاند و به زمین خیره می شد تا مبادا جرقه ایی در نگاهش پدید بیاید و آتش به خرمن مسلمانیش بزند... بعد هم دسته دسته « این کلاغ ها» به شهر خود پرواز کردند و رفتند تا مثل سایه ی شوم بر درخت اندیشه ی دیگران بنشینند وآنقدر برایشان قار قار کنند تا آنها را ،پاک ،از عقل تهی و خریتشان را تثبیت .. و در نهایت امر یکی ازاهداف برنامه ریزی شده ی انقلاب را تأمین کنند.
اما آنهایی که نه به کلاغ تبدیل شدند و نه دیگر به خود قبلیشان، مانند بودند ،هرکدام به مارماهی ناقصی تبدیل شد که گاه به خود می پیچید، گاه بی صدا و بی نتیجه فریاد می کشید،گاه زهر می ریخت ....و
در همه حال گزش نیش خود راتا مغز استخوانش حس می کرد....

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

فصل پنجم....

فصل پنجم :
چوپان نفس ریزان ودستپاچه به خانه آمد.به پستو رفت ونشست و سر بزرگش را به دیوار تکیه داد.بر موجی از احساسات سوار بود ومی رفت تا غرق شود....اما شرح مشاهدات خود را نمی توانست برای کسی بازگو کند... قبل ازاین او را به جنون متهم کرده بودند.اگر از آنچه دیده وشنیده بود حرفی می زد معلوم نبود حیوانات بی شعور چه بلایی بر سرش می آوردند. باید چاره ایی می اندیشید.اما تمام اندیشه اش به شکم وزیر شکم ختم می شد. چشمهایش را که می بست گوسفندان در نظرش مجسم می شدند وپیر دخترمتمول همسایه که چندی بود قرار از او ربوده بود. چشمش را به سقف کوتاه کاهگلی دوخت .وبه یاد سرزمین پارس افتاد. "آخر چه کسی حرف مجنون یتیمی راکه بوی پهن وپشکل می دهد باور خواهد کرد؟ "
دوباره سروکله خدای پابرهنگان پیدا شد. از پیچ وتاب مردک چوپان خنده اش گرفت. گفت: در غم چیز ی مباش که ما پیش از این زمینه ی آمدنت را فراهم کرده ایم. ادیان همیشه بر دوام نمی مانند و گاه پیش می آید که حیوانات ،به شعور پیشین خود بر می گردند و به ما مجال زورگویی وحکومت نمی دهند.برای آنکه یقین آن دسته حیوانات بالفطره بی شعور بر قرار بماند تا دوباره به قدرت گذشته بازگردیم ، همیشه به حاکمان خویش ترفند بشارت دین جدید راآموخته ایم. وترفندی ظریف تر از آن آمدن ناجی است که حیوان بی شعور را از کار و تلاش ومبارزه با زمی دارد ودل به موجودی موهوم می بندد تا در وقت به وقتی که نی ها به گُل نشستند...از قعر تاریخی فنا شده ،به همراه همان الاغی که مُرد !!! بیاید و نجاتش دهد.
اکنون در سرزمین پارس حیوانات ذی شعور به خوابی نابه هنگام فرو رفته اند،پادشاهان قدرت گذشته خود را ازدست داده اند واین مجالی است که به ندرت اتفاق می افتد؛کارهای زیادی پیش رو داریم که باید به آنها رسیدگی کنیم .پس بهتر است گولی و عقب ماندگیت را کنار بگذاری . برخیز و به کوهستان برو ... چهل شب همان جا بمان تا تو را خبر کنم
.چوپان به خدای پابرهنگان خیره شد. خدا با پوزخندی آشکار گفت :به زودی تمام زیبارویان سرزمین پارس از آن تو خواهند بود از خردینه ترینشان تا .... اما چوپان حرفش را قطع کرد وگفت: من مدت هاست دل در گرو خدوویجه داده ام ..نمی توانم به این راحتی از او دست بکشم... ثروت او چشمگیر است و خود او هوس انگیز...بقدر گوسفندانم دوستش می دارم... خدا گفت : تا چاره ای بیاندیشیم...... چوپان که خدا را محتاج خودش میدید... دوباره دهان بزرگش را باز کرد وگفت : باچوپانی و بوی پهن وپشکل چه کنم؟ خدای پابرهنگان خشمگین و سر خورده گفت : عمو !!!! بیشتر پیامبران قبل از تو بوی پهن وپشکل می دادند... پا برهنه بودند و چوپان. سواد خواندن ونوشتن هم نداشتند... قرار نیست تو بر حیوانات ذی شعور حکم رانی کنی ...یا از همین ابتدا پا به سرزمین پارس بگذاری یاقرار نیست که تو را به سرزمین کفار مغرب زمین بفرستیم که علم وتفکر جایی برای دین بی سروپایانی چون تو باقی نمی گذارد. هرگز فکر نکرده ایی چرا فقط از این سرزمین پیامبران من بر انگیخته شده اند؟؟؟؟ دین برای عاقلان نمی آوری که اینگونه به فکر آب ورنگ وبوی خود افتاده ای ، تو پیامبر حیوانات بی شعور خواهی شد... آنگاه آنان را به انگیزه ی بهشت زمینی بر انگیخته خواهی کرد.با شهوت و حرصی که در مردمان سرزمین تو سراغ دارم ،تصور تصاحب زیبا رویان سرزمین پارس و خوردنی ها و نوشیدنی های آن ،به زودی لشکری عظیم را به سرزمین پارس روان خواهد کرد. پس قبل از هر چیز لبهای آویزانت را جمع و جور کن و آنچه را گفتم به کار ببند.پیش از این تو به پیر دختر همسایه خواهی رسید که زیرکی اورا پرمایه تر از تو می بینم و ما را به هدفمان نزدیکتر خواهد کرد. به کوهستان برو که نشان پیامبری تو در چهل روز کناره گیری کردن است... مردمان تو افقی برتر از نوک دماغشان ندیده اند... پس از این هم نگذار افقی برتر از این داشته باشند... خود را برای کارهای بزرگ آماده کن؛ چوپان!!!

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

روزگار بیهوده ی پاییز

آسمان صاف است...صافِ صاف. ماه آن گوشه است... کامل. ستاره ها،... جای قدیمیشان لابد.... نمی دانم شاید کمی جابجا شده اند... اهمیتی ندارد....کمی اینورتر یا آنورترکه به جایی بر نمی خورد....باد هم سرگرم کار خویش....مثل هر شب ،راه خود را کج می کند..پرده های اتاق را بی حال تکان می دهد ونمانده ...می رود.. اما یه چیزی آشفته است....مخم با تکان های شدید دستگاه های دندان پزشکی تکان خورده....بهانه ی خوبی است برای کز کردن گوشه ی ایوان و خیره شدن به نقطه ای سیاه درون شب....اما .. فکر کنم دکتر (ج) همراه دندانم ..مقداری از مخ ورم کرده ام را هم کشید...خودم دیدم.... زیر لاشه ی دندان وخون ...همان مقدار باقی مانده هم سر جایش نیست...- انگار که از همان اول سر جایش بود-....ولی خیلی پرت افتاده ...پرت شده ام...پرت...مثل وقتی که راننده ...آب دهان دود زده از سیگارش را به بیرون تف می کند.... من هم ..این گوشه... روی ایوان....در سیاهی ... پرت شده ام..مثل یه تف.....