۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

نمی دونم چرا مدام این ترانه ی دلکش تو ذهنم میاد......
حال که رسوا شده ام می روی .............واله و شیدا شده ام می روی..........
حال که غیر از تو ندارم کسی..............بی کس و تنها شده ام می روی.......

زندگی..........

«ح» مجبوره که به شهر خودش برگرده..... مجبوره که اینجا زندگی کنه چون دیگه ازدواج کرده و مجبوره سایه ی سر زنش باشه.... «ح» راننده ی یه شرکت بزرگه..... اما دیگه آخرای پروژه است و کم کم داره بیکار میشه....اون مجبوره که دنبال کار باشه تا بتونه زندگی کنه.....«ح» برای اولین بار مجبور شد به دفتر نماینه ی استان نامه بنویسه و از یه حجت الاسلام که (هنگام تبلیغات عنوان مهندس داشت و الان روی دفتر کارش عنوان دکتر نوشته شده؟؟؟!!!!!) تقاضای معرفی نامه بکنه. «ح» مجبور شد سوابق بسیج برای خودش دست و پا کنه ، مجبوره درنامه ش قید کنه چقدر به سپاه علاقه منده...چقدر به بسیج وفاداره.....مجبوره حد وسط اسلام (که طبق مصوبه ی سپاه ریش نباید از نمره ی 4 کوتاهتر و از نمره ی 16 بلند تر باشه ) رو رعایت کنه .....مجبوره به برادران محترم مفت خور بسیجی احترام بگذاره.... مجبوره 5 متر پارچه سر زنش بکشه...مجبور حد بالای شلختگی رو رعایت کنه .....تا بتونه کارسپاه رو به دست بیاره......چون میخواد تو ایران زندگی کنه......مجبوره تظاهر کنه....مجبوره چون میخواد زنده بمونه.....

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

سال 2010میلادی مبارک

یادم نبود سال نو شده...... همیشه به مسیحی ها حسودیم شده به خاطر اینکه بابانوئل دارند.با یه کیسه پر از هدیه و درخت کریسمس و آوازهای زیبای دسته جمعی و.... و ما عوضش تا دلت بخواد شیخ داریم و کلی خمس و زکات نداده و کلی مسجد که اینروزا مثل قارچ در هر کوچه و خیابانی رشد می کند و کلی نوحه و روضه و دعاهای جورواجور و......
هنوز هم تو بعضی ماشین های سواری و مینی بوس ها، نوار و سی دی های عزاداری پخش میشه..... اینروزا اصلن نمی شه اعتراض کرد....ساواج (سازمان اطلاعات و امنیت جاسوسی).......همه جا هست
بهر حال ....به همه تبریک می گم...یادتون باشه برای ارواح اسیر و ناآرام ما هم دعا کنید....برای ما هم سرود آزادی بخوانید...برای ما هم...... شمع روشن کنید........

بسته ی سواد من

زنی در بساط سبزی فروشی اش گم بود....با سربند...پیچیده در چادرشبی رنگین....به کاغذهای دست من اشاره کرد..... (بسته ی سواد من...پر مایه و وزین) گفت خریدارم ..هر برگ 10 تومن....خنده ام گرفت...این زن شاید نمی فهمید 1سال واندی زحمت من چیزی بیشتر از برگی 10 تومن می ارزد....
برگشتم بی آنکه سبزی بخرم......
اما در تمام طول مسیر به این فکر می کردم که زن واقعن درست فهمیده بود...وشاید بیشتر از آنچه این برگ ها ارزش داشت رویش قیمت گذاشته بود.......کاش دوباره ببینمش....تا به او بگویم حق با او بود......