....
بارون شدیدی بود....وخیلی زیبا.... خبلی وقتا که بارون میاد هوس می کنم برم زیر بارون.... کاملن خیس بشم....اینبار شد..نه مادر بود که غر بزنه نه بابا بود که مسخرم کنه و نه بچه ها بیرون بودن که مانع از این لذت بردن بشن..... زیر بارون ...رو به آسمون ایستادم..... جاری شدن آب بارون رو از لای موهام حس می کردم..... زیرگوشم....تیره ی پشت و رو شکم.....داغ بودم...داغ داغ... زیرضربه ی قطره های بارون...... حس عجیبی رو تجربه می کردم....قبلن هر وقت بارون می اومد...هر وقت پا میداد...میرفتم زیر ناودون می ایستادم.... حالا اون ناودن نیست... یعنی دیگه نمیشه زیرش ایستاد ...اما امروز..... عالی بود..بابا اومد...می گفت بارون نیست (بلاست) نفهمیدم منظورش چیه؟ بلا!!!!بارون!!!!! بادیدنم بر و بر نگام کرد.... هیچی نگفت...... فهمیدم که دیگه نباید وایسم...... یه راست رفتم زیر دوش......اما هنوز روحم ارضا نشده بود......... یه فریاد.......یه گریه.....یه ... اما دیگه مجالش نبود....
بعد از بارون غروب آفتاب محشر بود...... اما حیف با خونه های مسخره ای که درست کردن فقط مقداری از اون رو می شه دید....