مهرانه پاییزان؟؟!!!
هنوز هیچی نشده گرفتار یکنواختی شدم.... از اینکه مدام تو خونه بچرخم و ادعا کنم چقدردارم لذت می برم ..حالم دراه بهم می خوره.... خستگی تمام دنیا تو چشمام جمع شده..فکر می کنم نمره ی عینکم خیلی بالا رفته باشه یه سالی میشه که دیگه دکتر نمی رم...
دیشب چیزی اتفاق افتاد که منتظرش نبودم... درک یه حسی که مدام همراهته ولی هیچ وقت بهش توجه نداری....حسی که خیلی قویه ولی تونستی نادیده بگیریش ..حالا یه دفعه می زنه زیر گوشت و بهت می خنده ..... کله پات می کنه و توبرای اولین بار نمی تونی تصمیم بگیری که بهش بپردازی یا بگذاری درون طغیان خودش از بین بره و خاکستر بشه..... نشستن و دیدن کار سختی نیست اگه برای کسی غیر از خودت تمام رویدادها اتفاق بیفته...شاید اون موقع حتی می تونستی با شیطنیت و موذی گری زیر لب بخندی و ..... ولی حالا که خودتی ودیگران نشستن و نگات می کنند... و احتمال می دی که زیر لب می خندند...امیدواری که تمام مردم دنیا کور وکر بشن.... و نفهمند که کودک درون تو شروع به پا کوبیدن و خواستن کرده.......
دلم یکی رو می خواد که مال من باشه....فقط مال من....
فکر می کنم دیگه ازبیانش خجالت نکشم..... فکر کنم این حس عجیب از خواب بیدار شده.....