۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

چی سر مهرانه پاییزان داره میاد؟

مهرانه پاییزان؟؟!!!
هنوز هیچی نشده گرفتار یکنواختی شدم.... از اینکه مدام تو خونه بچرخم و ادعا کنم چقدردارم لذت می برم ..حالم دراه بهم می خوره.... خستگی تمام دنیا تو چشمام جمع شده..فکر می کنم نمره ی عینکم خیلی بالا رفته باشه یه سالی میشه که دیگه دکتر نمی رم...
دیشب چیزی اتفاق افتاد که منتظرش نبودم... درک یه حسی که مدام همراهته ولی هیچ وقت بهش توجه نداری....حسی که خیلی قویه ولی تونستی نادیده بگیریش ..حالا یه دفعه می زنه زیر گوشت و بهت می خنده ..... کله پات می کنه و توبرای اولین بار نمی تونی تصمیم بگیری که بهش بپردازی یا بگذاری درون طغیان خودش از بین بره و خاکستر بشه..... نشستن و دیدن کار سختی نیست اگه برای کسی غیر از خودت تمام رویدادها اتفاق بیفته...شاید اون موقع حتی می تونستی با شیطنیت و موذی گری زیر لب بخندی و ..... ولی حالا که خودتی ودیگران نشستن و نگات می کنند... و احتمال می دی که زیر لب می خندند...امیدواری که تمام مردم دنیا کور وکر بشن.... و نفهمند که کودک درون تو شروع به پا کوبیدن و خواستن کرده.......
دلم یکی رو می خواد که مال من باشه....فقط مال من....
فکر می کنم دیگه ازبیانش خجالت نکشم..... فکر کنم این حس عجیب از خواب بیدار شده.....

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

ملانصرالدین همیشه اشتباه می کرد.....

این متن رو یکی از دوستانم برام فرستاده....... جالبه و عذاب آور..........
ملا نصرالدين هميشه اشتباه مي‌كرد
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام.

شرح حكايت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک) ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كم‌تر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق مي‌بخشد. او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل مي‌كند و از طرف ديگر مردم را تشويق مي‌كند كه به او پول بدهند .
«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»

شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی) ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است. او به خوبی می دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.
«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد.. »
شرح حکایت 3 (دیدگاه حکومت ماکیاولی)
ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های مردم داشته است. او به خوبی می دانسته هنگامی که از دو سکه طلا و نقره مردم ، شما نقره را بر می دارید آنها احساس میکنند که طلا را به آنها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه طلا هم از اول مال خودشان بوده است .و این زمان به اندازه آگاهی و درک مردم میتواند کوتاه شود. هرچه مردم نا آگاهتر بمانند زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانیتر خواهد بود. در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.
«اگر بتوانی ضعفهای مردم را بفهمی میتوانی سر آنها کلاه بگذاری ! و آنها هم مدتی لذت خواهند برد!. »

مثال : شما به تعدادی از مردم 100هزار تومان (100 دلار )بابت سهام عدالت! یا هر چیز دیگر بده(حداکثر معادل4میلیارد دلار) ،آنوقت میتوانی برای مدتی 400 میلیارد دلار درامد نفت را هر جور خواستی خرج کنی!! البته مدت آن به میزان ناآگاهی مردم بستگی دارد!1

با کمی تاخیر...........

روز 4 شنبه بالاخره پایان نامم رو دفاع کردم...با اینکه می دونستم نه استادان راهنما و مشاور و نه استادان داور،هیچ کدوم پایان نامم رو نخوندن ولی یه کمی هیجان زده بودم ..به این خاطرکه با این یه ربع ،بیست دقیقه این مرحله تموم می شد....... تنها اعضای محترم جلسه ی دفاعیه ، میوه ها و شیرینی بود که روی میز چیده بودم...... هر چی بود تموم شد..... مرحله ده دقیقه استراحت و تصمیم گیری داوران که بیشتر صرف خوردن میوه و شیرینی میشه ....شروع شد.....همه از اتاق شورا بیرون اومدیم تا استادان محترم با خیال راحت و بدون مزاحم میوه بخورند...... ناظر جلسه بیرون اومد و ............ من منتظر روبه روی داوران ایستادم.... متن جلسه من رو به عنوان دانشجوی کارشناس ارشد معرفی کردو در نهایت نمره ی 18 برام در نظر گرفته شد....... بعد از پایان جلسه .... دکتر پ (راهنما) که خودشو مدیون حس می کرد...... بعد از پی گیری یک روزه، برگه ی اعلام وصول مقاله ام رو به ناظر جلسه نشان داد و در نهایت 5/0 نمره ی ناقابل ، به نمرم اضافه کردند .................من موندم و 5 نسخه از پایان نامه .....و یه چشم باد کرده و یه بدن کوفته و یه راه 4-3 ساعته تا خونه و .................
روز سه شنبه قائمشهر رفتم ...هم برای اینکه سری به تربیت معلم بزنم و هم برای دیدن پدر و مادر آذر..خیابان...(ش) گریز از روزهای کسل کننده ی تربیت معلم رو فراهم می کرد...چه روزهای این مسیر رو می رفتم تا با آذر کلاس موسیقی بریم...کلاس زبان..... عروسی.... یه بارهم وقتی آذر( کرک آبله) گرفته بود...روزهای بدی نبودند.....
........ دو سه بار مادر آذر رو بغل کردم و به سختی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم.... مادر آذر از میان تمام مادرانی که می شناسم.دوست داشتنی ترین مادری که واقعن دلم براش تنگ میشه......